مارال و آلنی



سلام دوستان حالتون خوبه؟ چه خبرها روزهای پایانی سال حتما همگی در حال بدو بدو و انجام کارهاتون هستین. 

دلم برای اینجا نوشتن و برای همه تون تنگ شده بود. این مدت کجا بودم خودم هم نمیدونم دقیقا ولی دوست دارم بنویسم و نوشتن اینجا برام کلی حس خوب و انگیزه ایجاد می‌کنه. دلم میخواد اینجا بنویسم و عین قدیما همون چند تا دوست خوبی که داشتم بیان برام نظرشون رو بگن که همیشه برام باارزش بود و انگار میتونم از زوایای دیگه به موضوع نگاه کنم و چقدر بهم کمک میکرد. خوندن وبلاگهای دیگه هم برام همینطوره وقتی راجع به یه موضوعی می‌نویسید با خودم فکر میکنم اگه من بودم چه عکس العملی نشون میدادم تو این حالت و یا چه فکری میکردم و همین باعث میشه کمتر قضاوت بکنم و کمتر هم ناراحت بشم از دست بقیه. 

دوست دارم بیام از یه کتابی که دارم میخونم و واقعا عالی بوده برام براتون بگم شماها هم برین بخونید و کیف کنید بعد کلی با هم حرف بزنیم راجع بهش. ولی خب مدتهاست نبودم و نمیدونم کیا اینجا هنوز سر میزنند و آیا کسی اینجا رو میخونه یا نه؟ 

یه عذرخواهی بکنم از همه دوستانی که برای پست قبل کامنت گذاشتن و رمز خواستن راستش پست رو چند روز اول با رمز قبلی که یه سری ها هم در کمال تعجب یادشون بود و من تبریک میگم به این دوستان به خاطر پایگاه داده عالی شون  بله داشتم میگفتم یه چند روز با رمز قبلی بود ولی بعدش سریع رمزش رو عوض کردم و به رمز آرشیو تغییر دادم البته که موضوع اعصاب خرد کنی بود و خیلی هم ارزش وقت گذاشتن و خوندن نداشت فقط بیشتر در جهت آروم شدن خودم نوشتم و البته چند تا پست دیگه هم تو اون مدت نوشتم که اصلا ارسال نشد. خلاصه اینکه از همه عذر میخوام ولی بیاین فراموشش کنیم و بزاریم اینجا حسهای خوب رو با هم به اشتراک بزاریم. 

چند روزیه که حال و هوای عید بنده رو تو این سرمای شدید زمستونی گرفته دلم کلی گشت و گذار میخواد در همین راستا هم آخر هفته پیش شروع به مرتب کردن کابینت ها کردم و دو روز درگیر بودم با اینکه همه شون مرتب بودن تازه دیگه کمدها رو هم مرتب کنم میمونه یه گردگیری و. که احتمالا آخرین هفته بیارم یکی کمک که زود تموم بشه. شماها چه کردین؟ 

بیاین کمکم کنید که بخوام دوباره اینجا رو راه بندازم چکار کنیم اینجا بنویسیم یا همه بریم اینستا؟ راستش خودم اینجا رو ترجیح میدم ولی حس میکنم برای شماها احتمالا  اینستا خوندن و کامنت گذاشتن راحتتره هر چند حال و هوای اینستا با اینجا برای من خیلی متفاوت ولی خب میخوام نظر شماها رو هم بدونم ببینم اصلا دوباره شروع کنم یا نه کلا دیگه بیخیال اینجا و حال و هوای وبلاگ نویسی بشم. 


پاییز که میشه درونگراتر میشم سفر میکنم به اعماق وجودم و غروب‌های پاییزی با خودم خلوت میکنم یه جورایی انگار دارم شروع میکنم جوجه هام رو بشورم ببینم چند چندم با خودم اصلا هم مهم نیست میگن جوجه ها رو آخر پاییز می‌شمرند من از همون اول پاییز شروع میکنم به حسابرسی  

بله خلاصه اینکه همیشه این حال و هوا رو دوست دارم. 

الان دیدم این تو پیش‌نویس هام بوده که اول پاییز شروع کردم به نوشتن و تا همینجا بیشتر ادامه ندادم فکر کنم میخواستم همون قضیه خود شناسی اینا رو بهتون بگم که به سرانجام نرسیده الان دیدم افسوس خوردم که نصفه ولش کردم الان هم هیچی ازش یادم نمیاد ولی اجازه بدین  همین رو پست کنم خودم دوستش داشتم


سلام امیدوارم همگی خوب باشین و حسابی از این روزهای بارونی پاییزی لذت ببرین. 

نمیدونم چه میشود مرا که یهو سرم به قدری شلوغ میشه که فرصت نوشتن اینجا رو پیدا نمیکنم. امسال پاییز هم دوست داره با سرعت تمام حرکت کنه و من الان باورم نمیشه که اواخر آبان ماهه و من هنوز تعداد عصرهای پاییزی که قدم زدم انگشت شمار تعداد قهوه های عصرگاهی که تو کافه مارال ژ خوردیم به تعداد انگشتهای یک دست هم نمی‌رسه . تعداد کتابهایی که خوانده ام هم همینطور. از کارهای پاییزی که انجام میدادم خیلی هاش امسال جا مونده و یادم میاد که قرار بود برای یه سری از دوستان قدیمی اینجا با گفتن از پاییز و حس و حالم ؛حال و هوای بهتری رو بسازم اینم اضافه کنید به کارهای نکرده پاییز امسالم و میتونم این لیست رو حالا حالا ها ادامه بدم. چند روز پیش داشتم فکر میکردم که اتفاقات کوچک زندگی رو فراموش کردم و خیلی وقت بهشون توجهی نکردم و چقدر ناراحت شدم که اینقدر درگیر بودم که اینا رو فراموش کردم و نکنه دیگه شادی اون اتفاقات و حس خوب کارهای روتین کوچک رو دیگه هیچوقت نتونم تجربه کنم. داشتم فکر میکردم نکنه مسیر رو اشتباه رفتیم و الان تو بیراهه باشیم. چی شد که اینطوری شد ؟ 

ولی میدونین چیه این روزها بیشتر از هر چیزی به خودشناسی رسیدم این روزها کلی وقت گذاشتم برای شناخت خودم و شناخت آدمها یا بهتر بگم حسها و افکار آدمهای اطراف خودم. پیشرفت خوبی هم داشتم یه جاهایی هم کلی از دست خودم حرص خوردم ولی سریع یادم افتاده که باید با خودم مهربان باشم قرار نیست همچنان تو تله کمال طلبی منفی گیر کنم. بله این روزهایی که خیلی خیلی تحت فشار بودم فهمیدم که دچار این تله هستم یه سری فایل در این مورد خریدم و با آلنی عصرهای پاییزی گوش دادیم و صحبت کردیم یه جاهایی اینقدر حس کردیم داره ما رو میگه که با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم یه جاهایی به همدیگه دلداری دادیم که اشکال نداره هنوز هم دیر نیست یه جاهایی حرص خوردیم. همه اینا تو یه زمانی بود که من تو محیط کارم باید تلاش می‌کردم حق خودم رو بگیرم و نگم از زیرآب زنی هایی که این مدت علیه ام انجام شد و از بدی هایی که از یه سری آدمها دیدم یه جاهایی سکوت کردم گفتم میسپارم به زمان تا خودتون متوجه بشین یه جاهایی وایسادم و جنگیدم و کوتاه نیومدم و دیدم که وقتهایی که وایسادم طرف مقابل چند قدمی برگشت عقب هر چند به این امید بود که بعداً جور دیگه تلافی کنه و همچنان میدونم تلاسهاشون ادامه داره و تو همین اتفاقات با آدمهای جدیدی آشنا شدم کسایی که بهم یادآوری میکردن هنوزهم میشه به آدمها اعتماد کرد هنوز هم هستن کسانی که انسانیت رو خوب بلدن. در نهایت هم با کمک همین آدمها و البته رو شدن شخصیت واقعی یه سری آدمهای دیگه فکر میکنم تا حدی موضوع حل شد هنوز هم نمیتونم بگم کامل چون تو این چند وقت حداقل چند بار تا این مرز  حل شدن رفتم و یهو دوباره همه چیز خراب شد. باور کردنش سخته ولی تو این مدت سر همین موضوع خیلی خیلی کوچک جابجایی من یه عده تهدید شدن که برای خودم باور کردنی نبود البته که دلیلش این بود که تبدیل به جنگ قدرت شده بود براشون. (بزارین حالا ریز این اتفاقات رو بعدا شاید تعریف کردم) 

تو این روزها آلنی همیشه کنارم بود و تو هر موضوعی کلی دلداری داد و راهنمایی میکرد و ساعتها و ساعتها حرف زدیم و حرف زدیم. توی خود شناسی شناخت آدمها انگار یهو یه پله بزرگ رو طی کردیم انگار زمانش بود که این مرحله رو هر دو با هم رد کنیم. 

تو این مدت به جز دو تا آخر هفته تقریبا یادم نمیاد آخر هفته ای تنها تو خونه بوده باشیم و همش تقریبا مهمون داشتیم یه هفته هم بالاخره تونستیم بعد از مدتها یه سفر بریم شیراز که خیلی عالی بود و کلی گشتیم ولی بنده از روز دوم سرما خوردم و کل چهار روز تب داشتم که تا الان بی سابقه بود برام این یه خرده باعث شد بی‌حال همه جا حضور داشته باشم عکس ها هم که عالی شدن چشمام اینقدر بی‌حال که دلم میسوزه برای مارال تو عکس این هفته هم مهمون داریم و هفته بعدی هم باید بریم تبریز بعد از مدتها ولی امیدوارم ادامه آذر ماه برامون کندتر پیش بره. 

درس و دانشگاه هم که هست و بعضی وقتها یه تصمیمات اساسی میگیرم ولی باز بعدش هی برنامه عوض میشه. 

بزارین تا این پست که در طی سه روز هم نوشته شده به سرنوشت پستهای نا تمام ارسال نشده قبلی دچار نشده رو تا همینجا ارسال کنم تا باز بیام بگم براتون. شماها تعریف کنید ببینم چه خبرها بوده تو این مدت اصلا؟ 



سلام دوستان خوبین؟

وای واقعا داره پاییز میاد فصلی که عاشقشم فصلی که همیشه برام پر از تصمیمات و افکار جدید بوده پیش به سوی فصل عاشقی

 خب بزارین از ادامه پست قبل بگم. جمعه تصمیم گرفتم پاشم کیک بپزم و برای شام هم استیک بزارم و آلنی اومد حسابی بوی کیک و غذا مستش کنه. وسطهای کار کیک بودم آلنی زنگ زد که دوستمون زنگ زدن که بریم بیرون منم گفتم سرکارم پیشنهاد دادن بیان دنبالت تو رو ببرن که تنها نمونی. گفتم کار دارم خونه و نمیتونم الان برم بیرون قرار شد زنگ بزنه بگه که نمی‌رم. کیک رو گذاشتم تو فر یهو گفتم بزار زنگ بزنم به دوستامون بیان با هم کیک رو بخوریم زنگ زدم و اتفاقا خوشحال شدن و گفتن میان شام رو هم به جای استیک ریسکی ( مطمین نبودم چیز خوبی از آب در بیاد ) ماکارونی گذاشتم و تا اونا برسن کیک آماده بود ماکارونی رو هم آبکش کرده بودم. چند دقیقه بعد آلنی هم رسید و خلاصه یه دورهمی یهویی شکل گرفت که خیلی هم خوش گذشت و اینطوری عصر دلگیر جمعه تبدیل به خاطره خوب شد کلی هم با کوچولوشون بازی کردم و خلاصه حسابی خوش گذشت بعد رفتن اونا هم همه جا رو تمیز کردم و خوابیدیم. 

روزهای هفته آلنی همچنان درگیر کار بود منم یه روزش که حوصله ام سر رفته بود تنهایی خودم رو دعوت کردم کافی شاپ و یه خرده با خودم گپ زدم و برنامه ریزی کردم و با کلی آرامش برگشتم خونه قبلش یه خرده بهم ریخته بودم که حالا بزارین بعدا میگم موضوعش چی بود. روزهای دیگه هم که شرکت و کار و کارهای خونه. این سه روز تعطیلی رو آلنی باز باید می‌رفت سرکار و من هی فکر میکردم که قطعا حوصله ام سر می‌ره و حالا چطوری این سه روز رو تو خونه بگذرونم. 

امروز صبح بعد از خوردن صبحونه آلنی رفت سر کار منم پاشدم که سفره رو جمع کنم و ظرفهای ماشین رو خالی کنم بعد خیلی یهویی خودم رو وسط خونه تی دیدم و الان دارم فکر میکنم قطعا نمی‌رسم سه روزه کارها رو تموم کنم که حالا گفتم این هفته فعلا فقط آشپزخونه رو تموم کنم و اتاق ها رو بزارم برای وقتی که میخوام لباس زمستونی ها رو در بیارم. خلاصه اینکه صدای من رو از وسط خونه شلوغ و بهم ریخته می‌شنوید بیرون داره باد شدیدی میاد و دارم فکر میکنم اگه بارون بیاد باید کارها رو ول کنم و برم زیر بارون قدم بزنم حتما.



یادم نیست چند وقت بوده که جمعه ای رو تنها نبودم یادم نیست که اصلا چند وقت که روزی رو از صبح تا شب تو خونه تنها نبودم. امروز برای اولین بار آلنی جمعه رفته سر کار و اتفاقا دیروز هم جز معدود پنج شنبه هایی بود که سرکار بود. به خاطر شلوغی هفته پیشمون این هفته هر روز صبح تا نه شب سرکار بوده حتی پنج شنبه و جمعه. برای دیروز با دوستم قرار گذاشته بودم از صبح تا شب که آلنی بیاد. امروز ولی بعد مدتها صبح آلنی رو بدرقه کردم برگشتم کارهای خونه رو انجام دادم نشستم پای لپ تاپ به مرتب کردن فایلها, دقیقا شلوغی ذهنم و روزهام تو همه فایلهای ذخیره شده این چند وقت اخیر نمود داره و هر چی مرتب میکنم تموم نمیشه فعلا دارم فایلهای مهمتر رو مرتب میکنم. 

نمیدونم به خاطر حال و هوای پاییزی بود یا تنهایی که حال و هوای غربت بهم دست داد نشستم به فکر کردن و تصمیمات جدید گرفتن به برنامه ریزی و . سعی کردم لذت ببرم از این روز. 

زیر آفتاب پاییزی دراز کشیدم مطالعه کردم و سعی کردم ذهنم رو مرتب کنم و از فردا با برنامه تر ادامه بدم. دارم فکر میکنم ادامه روز رو چکار کنم چهار تا گزینه دارم.

پاشم کوله دوربین رو بندازم رو دوشم و برم عکاسی 

پاشم کوله لپ تاپ رو بندازم رو دوشم و برم تو یه کافه دنج بشینم و کارهام رو ادامه بدم

پاشم یه کیک بپزم برای وقتی که آلنی میاد که بشینیم با هم کیک و قهوه بخوریم و گپ بزنیم. ( مارال تنبل در مورد این گزینه نظرش اینکه برم شیرینی فروشی و چند تا دسری خوشگل بخرم و بیام. سمت نوستالژیک ذهنم میگه هیچی نمیتونه جای بوی کیک که تو خونه میپیچه رو بگیره حتی بهترین و خوشگلترین شیرینی ها) 

پاشم برم خرید کنم برای خونه برای مهمونی که احتمالا هفته بعد مجبوریم که داشته باشیم ( اینجا باز مارال تنبل میگه بیخیال مهمونی باش و استراحت کن حتی اگه مهمونی هست که از مدتها پیش جور نشده و حتی اگه معلوم نباشه باز سری بعدی کی جور بشه البته این مارال به نظرم منطقی هم میاد خیلی هم تنبل نیست بیشتر مارالی که داره سعی می‌کنه خودش الویت اول تصمیماتش باشه) 

پست بعدی میگم بالاخره چکار کردم

پاشین نور بپاشین به عصر جمعه تون


در راستای عنوان پست قبلی من و آلنی هر دو عاشق شهریور و مهر هستیم ولی اینقدر این ماهها سرمون شلوغه و سریع میگذرند که هیچی نمی‌فهمیم از روزهای دوست داشتنی و هوای ملسشون. الان واقعا نمیدونم این ۱۸ روز شهریور کی گذشته که من هیچی یادم نمیاد در این حد سرمون شلوغ بوده که برای اولین بار هر دومون سالگرد عروسیمون رو فراموش کردیم ودیروز با تبریک فامیل ها یادم افتاد در این حد درگیر بودیم و هستیم یعنی. این روزها به جز دو بار که اونم با کلی تلاش تونستیم نیم ساعت تو روز خالی کنیم برای پیاده روی که هر دومون عاشقش هستیم بقیه روزها به کارهای روتین وبدو بدو گذروندیم قطعا اوضاع آشفته مملکت هم بی تاثیر نیست و هر روز فکر و فکر و فکر بی نتیجه. 

کل هفته پیش خونمون مهمون بوده و من هنوز فرصت نکردم بهم ریختگی ها رو جمع و جور کنم و بهم ریختگی سفر هفته پیش هم بهش اضافه شده و الان اوضاعی داره دیدنی دیروز عصر زود رفتم خونه که بتونم تا حدی کارهاش رو انجام بدم ولی رسیدم خونه بیهوش شدم بعدش هم که بیدار شدم از گشنگی داشتم پس میفتادم آلنی سریع غذا گرم کرد خوردم یه خرده حالم جا اومد. امروز عصر هم که باید برم دانشگاه و قطعا دیر برمی‌گردم پس فعلا تا فردا خونه باید به همون شکل باقی بمونه. در طی هفته پیش کمبود خوابی داشتم شدید واقعا خسته بودیم هر دو و فکر کنید با اون خستگی مجبور شدیم یه سفر دو روزه فشرده هم بریم و دو تا مراسم رسمی هم شرکت بکنیم خدا خیر بده خ.ش ۲ رو که پنجپشنبه رفتیم خونه اونا و بعد از ظهر خوابیدیم وگرنه که مراسم جمعه امیدی نبود حتی بتونیم سرپا وایسیم. پنج شنبه شب ساعت سه خوابیدیم و جمعه هفت بیدار شدیم و کلی هم کار بود دیگه در حد توانم کمک کردم واقعا نمیتونستم بیشتر کاری بکنم ناهار مراسم بود و دیگه تا برگردیم خونه وسیله ها رو جمع کنیم و راه بیفتیم ساعت شش عصر بود. یه چیزی که این روزها کم خوابیم رو تشدید می‌کنه اینکه هر ساعتی که شب خوابیده باشم بدون هیچ دلیلی ساعت پنج صبح بیدار میشم و خوابم نمی‌بره و دیگه پا میشم میام سرکار یه روزهایی حتی تصمیم گرفتم ساعت کوک نکنم و بخوابم و اگه دیر بیدار شدم مرخصی بگیرم ولی نمیشه که نمیشه. نمیدونم به خاطر درگیری ذهنی هست یا اینکه بدنم به ساعت کم خواب تو شب عادت کرده!!! 

ولی با همه اینا سعی میکنم این روزها آهنگ گوش بدم نفس عمیق بکشم و شده حتی چند دقیقه تو روز رو لذت ببرم از همه چیز . آلنی به شدت استرس مقالاتش رو داره که هنوز هیچ جوابی نگرفته و استاد سخت گیرمون که هر روز استرسش رو بیشتر می‌کنه بابا یکی بیاد بگه نه تحریم ها و اکسپت نشدن مقالات تقصیر ماهاست نه اوضاع اقتصادی مملکت که باعث میشه کل روز بدویبم برای یه لقمه نون و آخر شب خسته تر از همیشه برگردیم خونه و همه فقط انتظار دارند و انتظار !!! نمیدونم کی قرار انتظارات ما را پاسخ بده تو این دنیا به جرات میگم به جز چندین نفر انگشت شمار از اطرافیان که این روزها به خاطر بودنشون شاکر خدا هستیم بقیه فقط دارن بار روی دوشمون رو زیاد میکنند خ.ش ۲ و خ.ش ۳ و شوهراشون این روزها بیشتر از پدر و مادر دلسوز درکمون میکنند و یه جاهایی خیلی زیاد کمک میکنند برامون قوت قلب هستند تو این روزها.  داداشم داره کلی از کارهای بانکی و. رو تو این روزهای شلوغش برامون انجام میده مامانم هر روز زنگ میزنه که من نگرانتونم اینقدر کار میکنید و اینقدر سرتون شلوغه و استراحت کنید به خودتون برسید خواهرم و خواهرزاده ام که میتونم بگم همین ته مونده انرژی رو از تماسهای هر روز اونا دارم میگیرم هر سری که با وروجک حرف میزنم به خودم میگم هنوز باید امید داشته باشی به خاطر بچه هایی که هستن. بقیه وقتهایی یادمون میفتن که کاری دارند که براشون انجام بدیم از خرید قرص های کمیاب برای یکی تا قبول زحمت برای پذیرای مهمونهایی که به هر دلیلی تهران کاری براشون پیش اومده و انتظار دارند که بی چون و چرا پذیراشون باشیم تا انتظار شرکت در مراسم هاشون بی کم و کاست تا سوالهای بی پایانشون و حتی توضیح خواستن ازمون برای تصمیمات مون که این روزها منی رو که تو این مواقع خیلی صبور بودم رو به جوش میارن تا انتظارات قطعا تموم نمیشه ولی ما یه روزی تموم خواهیم شد میدونم همه روزهای سختی می‌گذرانیم ولی این روزها مهمترین ویژگی انسانها اینکه بتونند همدیگه رو درک بکنند. 

خب بریم سراغ تعریف کردنی ها تا الان تعریف کردنی نبود چی بود پس عرضم خدمتتون که چهارشنبه رفتیم سمت ولایت آلنی اینا شبش خونه خ.ش ۲ بودیم بعدش هم بیهوش شدیم از خستگی پنج شنبه قبل از ظهر مراسم بود رفتیم اونجا برگشتیم خونه خ.ش ناهار خوردیم و همگی غش کردیم شب دوباره مراسم بود و دوباره جمعه ظهر حالا اینکه این همه مراسم چی بود بماند از حوصله من توضیح دادند و از حوصله شما خوندنش خارج قطعا فقط بدونید کلا مراسم بودیم و خستگی راه و روزهای قبلش هم بود دیگه باهامون. جمعه عصر هم که اومدیم سمت تهران با کلی خستگی قبل راه افتادن اینقدر خوابم نیومد که گفتم عمرا دووم بیارم تا تهران و یه جا نگه میداریم می‌خوابیم ولی افتادیم تو جاده شروع کردیم به گپ زدن و خواب هردومون پرید و کلی هم تو راه خوش گذشت بهمون حس میکردیم بار سنگینی از رو دوشمون برداشته شده و برگردیم خونه آن شالله روزهای آرومتری خواهیم داشت. 

در مورد اوضاع شرکت هم که فعلا اتفاق جدیدی نیفتاده فقط میدونم بین مدیریت ها دارن چک و چونه میزنند و قرار شده هر کدوم قیمت پیشنهاد بدن تا من تصمیم بگیرم که البته کار سختی شده واسه من چون اون واحدی که کمتر تمایل دارم فهمیده و میخواد حقوق پیشنهادیش رو بالاتر ببره فعلا منتظرم ببینم چی پیش میاد. امیدوارم تا آخر این هفته مشخص بشه دیگه چون با اینکه اینجا با همکارام رابطه ام خیلی خوبه ولی خب به وضوح دارم میبینم که مدیرم داره شرایط رو برام سخت‌تر بکنه ولی خب مهم نیست برام فقط یه لبخند تاسف برای کارهایی که می‌کنه می زنم و رد میشم. 

راجع به قرارداد خونه هم فعلا بسته شد و این پروژه هم تا حدی به سرانجام رسید فعلا. 

اگه بهم نخندین باید بگم دلم سفر میخواد حالا دعوام نکنید تا نوع سفرش رو بگم شاید بهم حق دادین تو این شلوغی ها دلم بخوادش دلم میخواد برم تو دل طبیعت خلوت بعد چند روزی به دور از شهر و تکنولوژی و. اونجا باشم البته اگه ممکن باشه میخوام چند تا کتاب دوست داشتنی با خودم ببرم بعد صبح بیدار شم نفس عمیق بکشم یه کش و قوسی به خودم بدم بعد برم چایی بزارم صبحونه بخوریم بعد بشینم به کتاب خوندن وسط کتاب محو تماشای طبیعت بشم بعد برم تو رویا غرق بشم یه لبخند گوشه لبم بشینه از اون رویا بعد برگردم دوباره کتاب بخونم ظهر با آلنی ناهار بپزیم بخوریم و بعدش هم همونجا یه چرت بزنیم عصر بریم قدم بزنیم بدویبم و بخندیم و چایی بخوریم عکاسی کنم و شب که شد تو سکوت آرامش طبیعت غرق بشیم با هم از روزهای آینده و گذشته حرف بزنیم و نقشه بکشیم. بعد اصلا تو اون چند روز جواسمون نباشه دلار چند شده خونه چقدر گرون شده وسایل اولیه چرا نایاب شدن و. 


شهریور دوست داشتنی از راه رسیده و صبح ها که میام بیرون یه نسیم خنکی صورتم رو نوازش میده. مکالمه هر روز صبح من: 

سلام صبح قشنگم سلام روز قشنگم به به عجب روزی عجب هوایی پیش به سوی یه روز عالی و پربار. 

صبح ساعت هفت میرسم شرکت صبحونه میخورم و شروع کارهای همیشگی. این روزها حس میکنم حجم مطالبی که بلد نیستم اینقدر زیاد که باید کلی وقت بزارم برای یادگرفتن و همش حس میکنم باید بیشتر تلاش کنم این حس با توجه بیشتر از طرف همکارها و مدیران بیشتر هم میشه و خلاصه یه لیست بلند بالا دارم از مطالبی که باید بخونم. این لیست فقط هم مطالب مرتبط با کارم نیست حتی مطالب روانشناسی و ارتباطی رو هم شامل میشهجلسه با مدیرعامل هفته پیش برگزار شد و نتیجه دوره عالی بوده و گفت همانطور که حدس میزدم الان مدیرها دنبال شما هستن برای جابجایی و دیگه نیازی نیست درخواستی از طرف من بهشون مطرح بشه چند تا از واحدها رو مطرح کرد و قرار شد فکر کنم جواب بدم یکی دو تا پیشنهاد هم داشتم که استقبال کرد و قرار شد روشون کار بکنم. حالا قرار شده به زودی با اون چند تا مدیری که درخواست دادن جلسه بزارم ولی خب خودم تقریبا یه تصمیم اولیه بر اساس شناخت خودم گرفتم حالا باید ببینم چی پیش میاد با تغییر واحدم فیلد کاریم بیشتر به موضوع پایان نامه ام نزدیک میشه و خب خیلی کار پایان نامه رو برام راحتتر می‌کنه. میدونم که همه اینا لطف خداست و امیدوارم که ظرفیت این توجهی که این روزها داره بهم میشه رو داشته باشم. خب بریم سراغ بقیه اتفاقات.

این روزها درگیر خونه و تصمبم امسالمون برای خونه بودیم که کلی ازمون انرژی گرفت مخصوصا آلنی که می‌دیدم این روزها همش ذهنش مشغوله ولی بالاخره چهارشنبه تصمیمون رو تا حدی برای تمدید قرارداد برای یه سال دیگه گرفتیم و البته فعلا راجع به شرایط کلی با صاحب خونه  یه توافق اولیه داشتیم و البته یکی از دلایل تصمیم این بود که اگه قرار بود تصمیم دیگه ای هم می‌گرفتیم زمان برای اجرا کردنش نداشتیم. امسال مامان و دو تا از دایی های  آلنی رفتن حج و این هفته برمی‌گردن و سه چهار روزی خونه ما می‌مونند و آخر هفته هم باید بریم ولایت آلنی در همین راستا برای برگزاری مهمانی. راستش علیرغم همه مخالفتها مون با این رسم و رسومات متاسفانه باید شرکت بکنیم قرار بود مامانم اینا هم بیان و از اینجا با هم بریم ولایت آلنی اینا ولی با توجه به تغییر برنامه مامان آلنی اینا که به دلیل فاصله بین رسیدن و مهمانی قرار شد تهران بمونند چند روزی, قرار شد بیان همینجا ببیننشون و برگردند تبریز. 

تا اینجا رو شنبه نوشتم و امروز دوشنبه است. 

خب عرضم خدمتتون که شنبه عصر صاحب خونه خجسته و خیلی باانصافمون!!! زنگ زد و گفت نظرم عوض شده ما هم گفتیم اکی بلند میشیم شما بسپر خونه ات رو. شنبه با مامانم و بابام رفته بودیم خرید آلنی هم مستقیم از شرکت اومد پیشمون و گفت صاحب خونه اینطوری گفته و باید برم دنبال خونه. اعصابمون که خیلی خرد شده بود از صاحبخانه ولی جلوی مامانم اینا سعی کردیم به روی خودمون نیاریم. تا کوچکترین اکی به طرف میدیم فکر می‌کنه حالا که مشتری هست بزار قیمت رو ببرم بالاتر. اون شب به آلنی گفتم بیخیال شو بزار فردا میری دنبال خونه خرید کردیم بعدش هم شام رفتیم بیرون که خیلی چسبید. دیروز یکشنبه آلنی رفت دنبال خونه و دو تا مورد پیدا کردیم یکی با فاصله سه تا ساختمون ازمون و یکی هم واحد بغلیمون که خالی بود و هر دو قیمتشون از قیمت صاحب خونه ما پایینتر بود دیشب زنگ زدیم بهش که ما مورد پیدا کردیم و بلند میشیم دوباره گفت که نه من قیمت رو میارم پایین بعد پایینتر هم که میاد قیمت متریش باز از قیمت دو تا مورد دیگه بالاتر چون اونا بزرگتر هستن ولی خب می‌دونه به خاطر هزینه جابجایی ما با یه اختلاف کوچک هم همینجا می‌مونیم آلنی بهش میگه بابا جان تصمیمت رو بگیر دیگه حالا دیشب احساس خطر کرده بود که ما بلند شیم مشتری گیر نیاره یا مشتری خوب گیرش نیاد گیر داده بود همین فردا عصر بریم برای قولنامه آلنی هم هی می‌گفت بابا من فردا مهمون دارم بزار پس فردا به زور راضیش کردیم خلاصه یه روز صبر کنه. 

و الان ادامه داستان چهارشنبه بعد از ظهر دارم مینویسم

خب عرضم خدمتتون که دوشنبه روز بسیار بسیار شلوغی بود شبش که دوازده نفری مهمون داشتم ظهر هم مامان و دایی آلنی قرار بود برسند و من هم نمی‌تونستم مرخصی بگیرم. صبح رفتم یه جلسه بلافاصله بعدش مدیر عامل زنگ زد که از دو تا معاونت دیگه پیشنهاد داری و در مجموع چهار تا پیشنهاد کاری بود و گفت همین الان جلساتت رو هماهنگ میکنیم برو صحبت کن و هیشکی هم در جریان نباشه خلاصه پشت سر هم رفتم باهاشون صحبت کردم و قرار شد تا فردا تصمیم بگیرم از شانس خوبم مدیر خودم هم شرکت نبود و راحت رفتم جلسات رو که البته تقریبا همه هم در جریان قرار گرفتن. این وسط یکی از معاون ها خیلی اصرار داشت و نگم براتون که این چند روزه اینقدر از طرف کارشناسان و خودشون لطف داشتند بهم خودم شرمنده شون شدم ولی متاسفانه انتخاب من یکی از واحد‌های معاونت دیگه بود ولی خب بهشون قول دادم تو یه قسمت کارشون بهشون کمک کنم. شرایط سختی بود و هنوز هم تموم نشده فعلا. حالا بزارین دوشنبه رو تعریف کنم تا بگم بعدا چی شد. تا ساعت دو اینا پشت سر هم جلسه رفتم آلنی رفت بود دنبال مامانش اینا فرودگاه و بهش گفتم بره از بیرون غذا بگیره برای ناهار خودم هم بعد جلسات سریع مرخصی گرفتم رفتم سمت خونه آلنی اینا تازه رسیده بودن پذیرایی کردیم و ناهار بعدش مهمونها خوابیدن و من تازه کار اصلیم شروع شد که شب مهمون داشتم. آلنی رفت خرید منم قیمه رو بار گذاشتم و زرشک پلو با مرغ آلنی اومد میوه ها و وسایل سالاد رو شست و رفت خوابید بنده خدا از ساعت شش صبح در حال بدو بدو بود و خیلی خسته بود. کارهای غذا رو انجام دادم آلنی هم یه ساعت بعد بیدار شد میوه ها رو چید و برنج رو هم آبکش کردم که خ.ش اینا رسیدن یه سری از فامیلها هم که گفته بودن میخواد بیان دیدن م.ش چون ولایت نمیتونستن بیان دیگه مهمونها رسیدن مشغول پذیرایی شدم خ.ش هم که بنده خدا بچه اش از وقتی رسیدن شروع به گریه کرد و بغلش بود تا ساعت نه که بالاخره خوابش برد بعدش اومد کلی برای کشیدن غذا و اینا کمکم کرد خلاصه شام رو هم خوردیم و من واقعا پاهام رو حس نمی‌کردم ظرفها رو چیدم تو ماشین بقیه رو هم خ.ش زحمت کشید شست منم جمع و جور کردم و بقیه غذاها رو گذاشتم تو یخچال و بالاخره ساعت ۱۲ یه سری مهمونها رفتن. ساعت یک بیهوش شدم و ساعت شش هم بیدار شدم دیگه خوابم نبرد هفت اومدم سر کار م.ش و مهمونها هم خونه موندن بودن و دیگه نا نداشتم خودم وسیله صبحونه براشون بچینم جای همه چیزی رو نشون دادم که خودشون زحمتش رو بکشن. صبح رفتم جلسه و بعدش میخواستم با مدیرمون راجع به پیشنهادات کاری و اینکه من دارم بهشون فکر میکنم صحبت کنم که بر طبق انتظار خیلی بد برخورد کرد کل حرفهایی که باید رو بهش گفتم. در نهایت گفتم  ا اینکه قبلا خودش چندین بار تو شرکت از این جابجایی ها داشته و قطعا به من حق میده که البته گفت مال من فرق می‌کرده که البته خودش هم میدونست داره چرت و پرت میگه خلاصه با وجود اینکه من خیلی دوستانه باهاش صحبت کردم و گفتم که هنوز هم من تصمیمی اعلام نکردم و به نظرم برخوردتون خوب نیست عین بچه ها از دیروز قهر کرده دو سه تا هم کار انجام داده که خیلی بچگانه بود و راستش تو تصمیم مصمم ترم کرد و به خودش هم گفتم که مطمین شدم دارم درست تصمیم میگیرم. بعدش هم رفتم پیش مدیر عامل و تصمیم رو گفتم قرار شد تا دو سه روز آینده شرایط دقیق رو مشخص کنند برای قرارداد جدید بهم اعلام کنند و حکم جدید رو برام بزنند هنوز هم مدیرم نمیدونه قرار کدوم واحد برم یعنی خیلی تلاش کرد من چیزی بهش بگم که منم گفتم فعلا دارم فکر میکنم. به نیروهای زیر مجموعه خودم جریان رو گفتم که فرصت داشته باشند فکر کنند و تصمیم بگیرن. 

این پست طلسم شده انگار بیشتر از یک هفته از شروع به نوشتنش میگذره و هنوز دست نشده اجازه بدین تا همینجا پست کنم بقیه رو تو پست بعدی بگم بهتون


سلام  کسی اینجا هست هنوز؟ چه خاکی گرفته اینجا رو ،صاحبخانه به شدت شلوغ بوده و امروز بعد از مدتها حس می‌کنه زندگی با آرامش تمام جریان داره و خدا رو شکر می‌کنه که روزهای شلوغ گذشته رو تونسته خوب پشت سر بگذاره. به شدت همه چیز آروم تو این لحظه حتی با اینکه اولین پنج شنبه ای هست که مجبور شده به خاطر کارهای عقب افتاده این چند وقت بیاد شرکت. شرکت خلوت و اون واحد شلوغ هر روزه سکوتی داره که دلنشینه. ابی داره میخونه و   من خوشحال خوشحالم. خب میدونم خیلی وقت نبودم و قرارمون این نبود آخرین بار اواخر خرداد باید نوشته باشم فکر کنم. 

این مدت کلی اتفاق تو شرکت برام افتاده و بالاخره دیروز این دوره سخت تموم شد و من تونستم نفس راحتی بکشم. نمیدونم قبلا تا کجا براتون تعریف کرده بودم ولی حالا کلیتش رو تعریف میکنم. 

گفتم که از طرف مدیرعامل یه جلسه ست شده بود و بعد از یه بار کنسلی چند وقت بعد باز تماس گرفتن از دفترش و من اینسری با توجه به تجربه جلسه قبلی گذاشتم ده دقیقه مونده به زمان جلسه به مدیرم گفتم که نتونه بره باز داد و بیداد راه بندازه خب گفتم الان میرن از جانب من چیزی به مدیرعامل میگن بزار یه بار خودم برم ببینم چی میگه . جلسه اول صحبت کلی شد و فقط بهم گفت برو همه معاونت ها خودت سر بزن و میدونم پتانسیل شما خیلی بالاتر از این حرفهاست چند وقت بعد مجددا جلسه ست کردن و پیشنهاد برگزاری یه دوره رو بهم داد تو شرکت گفتم فکر میکنم خبر میدم. موضوع مربوط به پایان نامه ام بود ولی خب میدونستم کار سنگینیه و باید کلی وقت بزارم ولی در نهایت تصمیمم بر این شد که اکی بدم قبل از دادن اکی نهایی رفتم به مدیرمون گفتم که از نظر شما مشکلی نداره اونم در ظاهر گفت نه منم رفتم اکی رو دادم و سه روز رو برای برگزاری دوره ست کردم و از اون روز شبانه روزی در حال مطالعه و آماده کردن اسلایدها و. بودم و واقعا این روزها سخت بود خیلی سخت آلنی مثه همیشه کنارم بود و کلی کمکم کرد خیلی زیاد هم تو کارهای خونه و هم تو کارهای مربوط به همین ارایه. 

آهان یادم نیست اینم گفته بودم یا نه که چند وقت قبلش یه پروژه هم از جانب معاون بهم پیشنهاد شد که چون دیدم تو شرکت سرش دعواست قبول نکردم. خب مدیرم یه مدت به کل رفتارش با من تغییر کرده بود و روی چند تا از همکارها هم تاثیر گذاشته بود و فضای کار برام سنگین شده بود روزهای سختی بود ولی خب بر اساس تجربه های قبلیم صبر کردم و سعی کردم بقیه خودشون به مرور بدونند که من هیچ کاری خلاف اخلاق و قوانین انجام ندادم و با هماهنگی خود مدیر هم کار رو قبول کردم. ولی مدیر پیش معاونت هم موش دونده بود و تو یکی از جلسات رسمی معاون گفت که مارال خانم گله دارم ازتون. گفتم چرا؟ گفت چرا بدون هماهنگی با من درخواست دوره از طزف مدیر عامل رو قبول کردین شما باید از طرف معاونت ما این دوره رو برگزار می‌کردین این دوره تو ایران برگزار نشده تا الان خیلی و مدیرعامل کلی تو جلسات میگه که ما قرار یه دوره خفن برگزار کنیم و من اونجا فهمیدم پرسیدم کی هست این دوره رو برگزار می‌کنه و تازه فهمیدم شما هستین. مدیرمون هم تو جلسه بود و گفتم که من با مدیر صحبت کردم و فکر میکردم ایشون به شما منتقل میکنند و نمیدونستم باید جدا با خود شما صحبت میکردم. مدیر هم اولش اصلا هیچی نمی گفت بعد که دید خیلی من دارم با آرامش و با اعتماد جواب معاون رو میدم و معاون داره راضی میشه سریع اومد گفت بله به من گفته بودن ولی خیلی سریع اتفاق افتاد در نهایت معاون برگشته میگه باشه گله نه ولی باز یه خرده ناراحتم از دستتون حالا معاونمون یه آقای هفتاد ساله است که کلا خیلی هم تعامل باهاش راحت نیست ولی خب با من خیلی خوب بوده و برعکس اینکه سرپرست‌های دیگه چندین بار درخواست جلسه داشتن و قبول نکرده بود من دو باری که باهاش کار داشتم همون روز وقت میداد بهم البته من نمیدونستم که با بقیه اینطوریه بعدها فهمیدم که کلا وقت نمیده به کسی. بله خلاصه تو اون جلسه یه خرده گلایه کردن ولی خب گزارش کارهایی که از وقتی سرپرست شده بودم تو واحد رو شنید کلی تعجب کرده بود و گفت باید این کارها رو تو کل شرکت پرزنت کنیم حتما و میخواست یه هفته مونده به این ارایه سنگینم جلسه رو ست کنه که گفتم اگه امکان داره جلسه عقب بندازین من واقعا سرم شلوغه اصلا هم پررو نیستم تو همون جلسه چند تا از همکارها گفتن که مارال خانم از وقتی اومده تاثیر زیادی داشته و انگار همه کلی رشد کردند چون واقعا بی دریغ یاد میده وواز طرف دیگه انگار فرهنگ واحد رو راجع به کار عوض کرده و تو بقیه گروهها هم تونسته کیفیت کار رو تغییر بده این صحبت ها بارها از طرف نیروهای خودم هم به مدیر و معاون انتقال داده شده و الان اعضای بقیه گروهها کلی درخواست دارن که بیان تو گروه من کار کنند ولی فعلا با هیشکی موافقت نمیکنه مدیرمون چون می‌دونه دیگه کسی نمیمونه تو گروههای دیگه   خلاصه این هفته شنبه و دو شنبه و چهارشنبه روزهای ارایه بود و حجم کار هم خیلی بالا بود و خب منم استرس داشتم. و هی می‌شنیدم که رفتن به مدیرعامل اعتراض کردن که چرا از فلان واحد باید همچین دوره ای برگزار بشه و مدیرعامل هم همشون رو ضایع کرده بود که مطمینم یکی از بهترین دوره ها خواهد بود. و خلاصه علیرغم رد شدن درخواست خیلی ها برای شرکت تو دوره (مدیرعامل نظرش این بود که برای شرکت تو این دوره افراد خاص باید انتخاب بشن) سی نفری ثبت نام نهایی شده بودن جلسه اول ده نفر هم بیشتر از ثبت نامی ها سر کلاس بودن و خدا رو شکر جلسه اول عالی بود و علیرغم استرس قبلی خیلی با اعتماد به نفس شروع کردم و همه چیز عالی بود جلسه دوم یه سری ها باز جدید اضافه شده بودن به کلاس من کل هفته شبها چهار ساعت بیشتر نخوابیدم و علاوه بر اینها کلی جلسه هم داشتم که چون میدونستم مدیرمون دنبال بهانه است همه رو هم شرکت کردم که کارهام خیلی عقب نیفته. بعد از جلسات اینقدر با انرژی حرف زده بودم که صدام کامل می‌گرفت و تا فرداش صدام در نمیومد دیروز آخرین جلسه بود و فیلم دو جلسه قبل رو هم منتشر کرده بودن و رفتم دیدم خوب بود یکی از مدیرهای خیلی خفنمون هم دیروز لینک فیلم ها رو تو گروه عمومی شرکتمون گذاشت و گفت من خیلی از مدرس این دوره سرکار خانم مارال تعریف شنیدم و توصیه میکنم حتما فیلم ها رو ببینید. تا الان هم از طرف دو تا از معاونت های دیگه بهم پیشنهاد پست جدید رو دادن ولی خب فعلا به هیچکدوم جوابی ندادم و منتظرم که ببینم خود مدیرعامل چی میگه چون قرار بود بعد از دوره ها یه جلسه باز با هم داشته باشیم. 

پ.ن این پست هم مثه پست قبلی مدتها قبل نوشته شده ولی منتشر نشده سعی میکنم پست بعدی رو به زودی بزارم


همین الان که خدمتتون هستم خودم رو از وسط کلی شلوغی و مشغولیت‌های ذهنی کشیدم بیرون دست خودم رو گرفتم آوردم تو خونه و الان تو خونه پر از آرامش مون نشستم و حس میکنم کم کم داره اون شلوغی ها و مشغولیت‌های از ذهنم بیرون میرن و آرامش این خونه داره به منم منتقل میشه. خوشحالم که گوشه دنجی تو این شهر دارم که تو هر حالتی شده برام یه جای امن و پر از آرامش. 
این روزها دارم تلاش میکنم تعداد پرونده های باز ذهنم رو کم کنم تنها راهش هم اینکه یه مدت رو خیلی فشرده کار کنم تا یه سری پرونده ها بسته بشن. 

پ.ن این پست خیلی وقت پیش نوشته شده ولی شاید به دلیل همون شلوغی ها لحظه آخر فرصت و مجال ارسال و انتشار پیدا نکرده الان دلم خواست منتشرش کنم. 

سلام به همه خوبین؟ بله بله میدونم کامنتها تایید نشده ولی به زودی تایید میشن. 

چه خبرها؟ خوش میگذره بهتون؟ الان تو تپسی نشستم دارم میرم کافی شاپ قرار با دختر دایی و دخترخاله برعکس قبلا ها که اینجور مواقع دعوتشون میکردم خونه الان دیگه اصلا جون ندارم و از همون اول پیشنهاد دادم بیرون همدیگه رو ببینیم تو مهمونی دادن به شدت تنبل شدم البته شاید دلیلش دو ماه مهمون داری امسال هم باشه الان دوست دارم خونمون همیشه آروم باشه و قرارها رو بیرون بزارم. اون دو ماه مهمون داری همون موضوع پست قبلی بود دیشب باز همون مهمونها بعد این همه مدت که رفتن و یه زنگ هم نزده بودن زنگ زدن که ما اواسط اسفند میایم تهران ولی میریم هتل امیدوارم که واقعا همین بوده باشه البته من که تعارف نزدم اصلا به روی خودم نیاوردم ولی به آلنی گفته بودن که نه مزاحمتون نمیشیم حالا دیگه نمیدونم چه شود. 

بیاین راجع به کتاب جدیدی که میخونم یا بهتر بگم گوش میدم براتون بگم برای من عالی بوده حالا شاید دلیلش اینکه تو موقع خوبی بهم معرفی شد و واقعا بهش نیاز داشتم توصیه میکنم که حتما بخونید . اسم کتاب چهار میثاق هست من فایل صوتی رو هم از فیدیبو خریدم با صدای نیما رییسی و عالیه شبها با هم فایل رو میزاریم کتاب رو هم باز میکنیم و باید بگم سر تا پا گوش میشیم و هر روز هم سعی میکنم چیزهایی که گفته رو تمرین کنم یه جاهایی سخت عمل کردن بهش ولی واقعا تاثیر مثبت داره. اولین کتابیه که دوست دارم اینقدر آروم بخونم که هم زود تموم نشه و هم اینکه کامل تو ذهنم بشینه کلا هم تعداد صفحاتش بالا نیست ولی عین یه گنج شبها با سرعت کم میخونم که تموم نشه البته یه کتاب از همین نویسنده به اسم میثاق پنجم هست که بعد از این اون رو شروع میکنم حتما امروز صبح حالم خوب نبود هم جسمی هم روحی کلا همه چیز قاطی بود در این حد که اصلا نمی‌خواستم بیام سرکار به زور خودم رو ةآوردم شرکت و بعد هی حال خودم رو خوب کردم الان خیلی بهترم. 

اوضاع کاریم خوب هست و بد هست یعنی هم اتفاقات خوب دارم توش و هم اتفاقات بد و کلا به خاطر همین هی طی روز چندین بار حالم تغییر می‌کنه ولی مهمترین اتفاقش یه جلسه اسکایپ با یه نفر هست که تو این حوزه تو اروپا کار می‌کنه شاید یه مسیری هم برام باز شد از همین طریق نمیدونم چی میشه . 

وای الان یهو سرم رو بلند کردم یهو پرت شدم به ده دوازده سال قبل. محل قرارمون نزدیک دانشگاه دوران لیسانس و یاد خاطرات افتادم چقدر تو این خیابون با آلنی قدم زدیم کلا هر روز میومدیم دم عیدهاش حال و هوای خوشی داشت برامون ترم اول تموم شده بود ترم دوم جدی نشده بود و ما هر روز در حال گشت و گذار بودیم البته اسفند هم گرمتر از امسال بود اون موقع ها فکر کنم. 

الان در حال برگشت به خونه هستم آقا بزارین از یه تجربه بگم همکارام هی میگفتن توسی لاین بگیرین خوبه منم امروز گفتم بزار بگیرم امتحان کنم اومدنی خوب بود چون کلا کس دیگه ای مسیرش نخورد و اکی بود ولی برگشت الان یه ساعت دارم دور میزنم البته یه خرده هم ناشی بودن راننده هست ولی یه مسافر دیگه هم زد و اون اطراف ترافیک بود و بعد از نیم ساعت دیدم تازه برگشتیم جایی که سوار شده بودم یعنی اون مسافر همون نزدیکی ها رو زده بود و فقط تو ترافیک بود تا بره برسونتش بعدش هم دو جا اشتباه رفت و الان یک ساعت من هنوز نرسیدم مسیرم هم خیلی دور نبود نهایتا در بدترین حالت باید نیم ساعت می‌رسیدم. یه مدت تپسی از اسنپ ارزونتر بود منم سر همین عادت داشتم تپسی می‌گرفتم امروز بعد گرفتن تپ سی لاین دیدم اسنپ همین مسیر رو فقط هزار تومان بالاتر از تپسی لاین زده یعنی این همه وقتم تلف شد فقط. البته دیگه تجربه شد برام که تپسی لاین نگیرم مگر در مسیرهای نزدیک. 

آهان تا یادم نرفته مادران عزیز و بانوان گرامی روزتون مبارک امیدوارم همگی روز خوبی کنار عزیزانتون داشته باشین روح همه مادران آسمانی هم شاد باشه. برم فعلا برای شروع خوب بود باید یه مدت بگذره باز دستم گرم شده به نوشتن


سلام صبح شنبه همگی بخیر. امیدوارم که همگی آخر هفته خوبی رو گذرونده باشین و شاد و پرانرژی یه هفته دیگه رو تو ماه پایانی شلوغ سال شروع کرده باشین. 

برای ما آخر هفته پرباری بود و کلی انرژی گرفتیم. چهارشنبه شب جشن دعوت بودیم از طرف شرکت چند تا از دوستان قدیمی بودن و کلی حرف زدیم با هم مراسم هم خوب بود. بهترین قسمتش هم آخر مراسم بود که کلی از کارهای عقب افتاده رو با مدیرعامل و معاونمون هماهنگ کردم کلی هم مدیرعامل مثه همیشه تحویلم گرفت جلوی همه هر چی با مذیرعاملمون خوبم الان با معاون که میشه مدیر مستقیم چالش داریم اونم به این دلیل که با اینکه خیلی خوش برخورد و اصلا اوایل حس می‌کنی فرشته است ولی متاسفانه صداقت نداره و این اذیت کننده است ولی مدیرعاملمون از این جهت خیلی خوبه اگه چیزی رو مخالفش هم باشه فقط مخالفت می‌کنه ولی دلیل الکی نمیاره. اگه اون کتاب که معرفی کردم رو بخونید این همون اولین میثاق از چهار میثاق هست. 

شب رسیدیم خونه ساعت یازده و نیم بود یه خرده خندوانه دیدیم و دوازده و نیم اینا خوابیدیم. صبح پنج شنبه یه خرده جمع و جور کردم صبحونه خوردیم ناهار رو یه سری کارهاش رو انجام دادم و ساعت دوازده و نیم یه قرار اسکایپ داشتم که عالی بود. با یه نفری بود که تو اون شرکت اصلیه که من راجع به مدلشون کار میکنم بود و چند سالی بود اونجا داشت کار میکرد و من توضیح دادم چیا خوندم و سوالات رو پرسیدم کلی تعریف کرد که خیلی ها تا الان باهام تماس گرفتن برای این موضوعات ولی واقعا ندیده بودم کسی به اندازه شما تسلط داشته باشه و سوالات اساسی بکنه که معلوم کار کرده و تسلط داره رو موضوع یک ساعتی طول کشید و پیشنهاد داد که حتما با توجه به کاری کردم برای کار تحقیقاتی یا فرصتهای شغلی سازمانی اقدام کنم و گفت مطمینم حتما یه جای خوب اکی میشی. خلاصه اینکه کلی بهم انرژی داد. بعدش هم سریع آماده شدیم رفتیم بیرون باید یه چیزی می‌خریدم کلی هم تو ترافیک بودیم. داداشم تهران بود و قرار بود بیاد وسیله هاش رو بزاره بره بیرون ساعت سه اینا اومد و یه چایی خورد و رفت هر کاری کردم ناهار نخپرد گفتم بیرون یه چیزی خوردم. بعدش ناهار خوردیم و درس خوندیم عصر هم پاشدم کیک هویج و گردو پختم شب داداشم اومد اون شام خورده بود ما هم ناهار دیر خورده بودیم میل نداشتیم چایی با کیک خوردیم و خندوانه دیدیم. 

جمعه برای یه دوره شرکت کرده بودیم من و آلنی که صبح زود رفتیم و دوره هم عالی بود کلی بهمون خوش گذشت و کلی هم یاد گرفتیم استادش از اساتید دانشگاه لوزان بود که میاد ایران اینجا دوره میزاره و جالب اینکه از همون سال اول هر سال به عنوان بهترین استاد انتخاب شده و موضوع هم مرتبط با رشته و کارمون بود هم مرتبط با خودشناسی و این ارتباط و خیلی خوب توضیح میداد. بازی هم کردیم تازه و خیلی خوب بود پنج اینا کلاس تموم شد و شب هم قرار بود با داداشم بریم بیرون اومدیم یه خرده استراحت کردیم بعدش رفتیم دنبال داداشم و رفتیم شام و باز ساعت یازده اینا رسیدیم خونه و سریع جمع و جور کردیم و خوابیدیم. 

امروز صبح هم که اومدم شرکت و درگیر کار شدم عصر هم باید برم دانشگاه. ظهر یادم افتاد یادداشتهایی که برای دانشگاه میخواستم رو یادم رفته بیارم سریع رفتم خونه برداشتم و آوردم خیلی حال میده اصلا وسط روز بری خونه با اینکه چند دقیقه بیشتر نبودم ولی انگار کلی انرژی گرفتم. شرکتمون هر روز نیم ساعت بدون مرخصی میتونیم بیرون باشیم و من بر این اساس میتونم هر روز برم پنج دقیقه خونه باشم و برگردم فقط حیف که هر روز حس پیاده روی نیست. 

امروز کادوی روز مرد و عیدی آلنی رو سفارش دادم و خیالم راحت شد حالا هی منتظرم بسته ها برسه. برسه هم فکر کنم نتونم جلوی خودم رو بگیرم نگهش دارم تا روز موعود چون خیلی لازم داره و هی خودش میخواد بره بخره من هی دارم مدیریتش میکنم بیخیال بشه 

اگه خدا بخواد و جور بشه یه امر خیر هم در پیش داریم که بی صبرانه منتظرش هستم و اگه اکی بشه بنده یک خ.ش خواهم شد فعلا البته فکر کنم خیلی مونده تا اونجا ها چون هنوز تصمیمشون قطعی نشده ولی از طرف من همه چی اکیه


دلم برای اینجا تنگ است دلم برای وبلاگها تنگ است دلم برای خاطرات روزانه آدمهای معمولی تنگ است دلم برای روزمرگی روزهای خوب وطنم تنگ است. دلم برای شادی های از ته دل بدون نگرانی تنگ است. 

بهار است و باید از ته دل نفس کشید از ته دل خندید از ته دل شاد بود نه که نشودها ولی خیلی سخت شده است خیلی سخت‌تر از قبل. یه روز میشینم تصمیم میگیرم که سعی کنم حواسم به همین اتفاقات روزمره دور و برم باشه تا چند روز حواسم هست و باز بعد دو روز حواسم میرود پی حقوق و اجاره خونه و قیمت دلار و کار و پیشرفت و درس و باز به خودم میام که باز غرق شدم دستم رو دراز میکنم دوباره عین غریق نجات خودم رو نجات میدم باز بعد چند روز غرق میشم. 


سلام اولین روز از یه هفته خوب پر از تعطیلی تون بخیر
خوبین اوضاع احوال خوبه؟ 
دارم روی دو تا مقاله برای پایان نامه کار میکنم به نسبت قبل کارهاشون بهتر پیش می‌ره. با چند تا استاد خارجی مکاتبه کردم برای کار مشترک و از چند نفری جوابهای خوبی گرفتم فعلا دارم تلاش میکنم بدون فکر کردن به نتیجه تمرکزم روی همین کارهای فعلی دستم باشه تا ببینم بعدش چی میشه. 
پنج شنبه یه سری کار بانکی داشتیم از صبح هی از این بانک به اون بانک بودیم و برگشتیم نا نداشتیم دیگه. عصر آلنی باز میخواست بره بیرون که عینک آفتابیش رو پیدا نکرد و بعد از کلی جستجوی خونه فهمیدیم صبح یه جایی جا مونده ولی نمیدونستیم کجا و کلی ناراحت شدیم براش. عینک آفتابیش طبی بود و قبل این گرونی ها کلی براش هزینه کرده بودیم و خلاصه اینکه دوباره خریدنش تو این اوضاع کار سختی بود امیدوار بودیم که تو یکی از شعبه ها جا گذاشته باشیمش ولی خب باید تا شنبه صبر میکردیم. که البته بنده صبرم لبریز شد و کلا حالم گرفته بود آلنی بنده خدا کلی تلاش کرد تا حالم خوب شد با اینکه خودش هم ناراحت بود ولی هی می‌گفت هر چقدر هم که باشه ارزش ناراحتی رو نداره اتفاقیه که افتاده ولی خب من طول کشید تا آروم شدم خودم هم میدونستم حق با آلنی ولی انگار کنترل از دست خودم خارج شده بود. 
برای جمعه افطار خ.ش ۳ دعوتمون کرده بود. پنج شنبه که من اعصابم داغون بود آلنی بنده خدا کل خونه رو تمیزکاری کرده بود که من حالم بهتر بشه خودم هم یه خرده کار کردم ولی بیشتر کارها رو اون انجام داد. دیگه جمعه کار خاصی نداشتم به خرده درس خوندم یه خرده هم به کارهای شخصی رسیدم بعد از ظهر آلنی یه چرت زد منم یه استراحتی کردم بعدش آماده شدیم رفتیم کرج. مهمونی هم خوب بود خ.ش هم کلی غذا گذاشت آوردیم  
تو ماه رمضون دو شب افطار رفتم کافه تهرون یه بار با دوستام یه بار هم با آلنی خیلی عالی بود حال و هواش موقع اذان کل چراغ ها رو خاموش میکنند کل محوطه شمع روشن میکنند و یه موذن میاد اذان میگه و سکوت و نسیم خنک و آرامش محض. کلی خوب بود خلاصه توصیه میکنم فرصت کردین برین البته یادتون نره رزرو کنید حتما از قبل. 
آخر هفته میریم ولایت آلنی اینا تعطیلی هفته پیش هم رفتیم تیریز. کلا نمیدونم چرا همیشه این سفر به ولایتها پشت سر هم میفته چون ماه رمضون و عید فطر بود تعطیلی خیلی سفر نمیشد برنامه ریزی کرد. 
یادش بخیر پارسال این موقع ها گرجستان بودیم و چقدر خوش گذشت بهمون دوست داشتیم امسال هم می‌تونستیم یه سفر بریم که با این قیمت دلار نمیشه بهش فکر کرد اصلا. این روزها همه مون داریم فشار روانی زیادی رو تحمل میکنیم و هیشکی هم انگار کاری از دستش بر نمیاد دیشب داشتم به آلنی میگفتم دوست دارم یه شب بخوابم صبح پاشم ببینم همه چی درست شده یا پاشم ببینم برگشتیم به چند سال قبل. باورتون میشه که برگشت به چند سال قبل هم شده جز آرزوهامون! امسال با اینکه من یه افزایش حقوق قابل توجهی داشتم ولی آنقدر هزینه ها بالا رفته که اصلا احساس نمیشه افزایش در آمدمون. البته واقعا خدا رو شکر میکنم بابتش ولی واقعا دوست دارم همه مون بتونیم با اطمینان و شادی بیشتری این روزهای زندگیمون رو بگذرونیم.
این چند وقت به این نتیجه رسیدم به شدت به ایران علاقه دارم نمیدونم دلیلش افزایش سن یا اینکه جدی فکر کردن به رفتن ولی واقعا دوست دارم بتونم تو ایران بمونم و کشورهای دیگه برام در حد سفر و تجربه زندگی کوتاه مدت باشه نه یه جایی برای زندگی آینده. 
خب کلی حرف دیگه تو ذهنم هست ولی از اونجایی که وقت استراحتم تموم شده بزارین تا همین جا رو پست کنم بقیه رو باز تو پستهای بعدی می‌نویسم
آهان الان یادم افتاد خبر اصلیه رو یادم رفت بگم. آلنی صبح رفته بود و از یکی از شعبه های که رفته بودیم عینکش رو پیدا کرده بود صبح که شنیدم کلی خوشحال شدم 
خدایا شکرت 


سه شنبه است این هفته از همون شنبه خسته بودم. به جز دوشنبه همه روزها با تأخیر رسیدم شرکت خوشحالم که فردا چهارشنبه است. خوشحالم ولی میدونم باز پنج شنبه و جمعه عین برق و باد میگذره. 

بعد از کار امروز رفتم سینما با دوستم فیلم تختی رو دیدم ذهنم هنوز مشغول بهش. سر راه شیر و قارچ خریدم که برای آلنی سوپ شیر بزارم عصر که زنگ زده بودم گفت حالش خوب نیست و علایم سرماخوردگی داره. الان سوپ داره میپزه منم نشستم روی مبل تو پذیرایی به سمت آشپزخونه نگاه میکنم و محو آرامش همین خونه میشم خونه ای که تو این روزهایی که بیرون پر از تنش شده برامون مأمن آرامشه.  عصرها کلید رو که میندازم و در رو باز میکنم یه نفس راحت میکشم که باز ساعتهای طلایی و ناب روزم رسیده که آرامش بگیرم. 

آخر هفته پیش چند نوع غذا درست کردم که طی هفته اذیت نشم و الان کلی غذا مونده چون بیشتر روزها یا خونه نبودیم یا به خاطر برناممون مجبور شدم یه چیز دیگه بپزم. 

جمعه افطاری دعوتیم قبلا ها مهمونی که دعوت می‌شدیم کلی ذوق میکردم میدونین که ما تو تهران به جز دوستامون کسی نیست و مهمونی دعوت شدن هم خیلی راحت نیست اوایل سعی میکردم با مهمون دعوت کردن بتونم این خلا را برای خودم پر کنم بعدها دیدم نه خیلی ها سواستفاده میکنند و ترجیح دادم که دیگه علاقه ام به مهمونی رو کم کنم. سعی میکنم خوش بگذره بهم مهمونی و یه چند ساعتی رو به هیچ چیزی فکر نکنم. ببینم اگه بتونم دوست دارم خودم هم به زودی مهمونی بدم. 

امسال تا اینجا خیلی نتونستیم سفر بریم فقط یه آخر هفته دوتایی رفتیم شمال و یه جا گرفته بودیم عالی بود. بارونی بود هوا و ما تو یه کلبه کوچک رو به دریاچه بودیم صبحش که بیدار شدیم عین بهشت بود به جز اون دیگه هفته های دیگه همش درگیر بودیم. دوست دارم بتونیم بیشتر آخر هفته ها بریم سفر و ریلکس کنیم ولی خب نشده تا الان. 


سلام به همه

نصف آخرین روز تعطیلات هست. امروز عصر از سفر برگشتیم رفت و برگشت همش نگران بودیم به ترافیک سنگین بخوریم ولی خدا رو شکر خوب بود و خیلی راحت رفتیم. سفر خوبی بود و با توجه به اینکه مدتها بود خونه م.ش نرفته بودیم خوش گذشت. بقیه هم جمع بودن تعداد بچه ها زیاد شده و همش در حال بازی با اونا بودیم نوه چهارم هم تو راهه یه روز رو دسته جمعی رفتیم یه جایی نزدیک ولایتشون و شب هم تو یه اقامتگاه موندیم دور هم خوب بود خوش گذشت. یه ایمیلی روز اول که اونجا رسیدیم گرفتم که قاعدتاً باید ناراحت میشدم ولی نشدم در عوض کلی تو ذهنم برنامه های پلن بی رو بررسی کردم که حالا چه کارهایی باید انجام بدم. 

هفته بعد تولد آلنی و من دارم برنامه ریزی میکنم که بتونم سورپرایزش کنم هنوز قطعی نکردم چطوری البته آلنی جان اگه اینجا رو میخونی و لو رفت برنامه ام یه ندا بهم بده الکی خودم رو اذیت نکنم دیگه 

دیشب تولد دعوت بودیم تولد یه دختر هفت هشت ساله ولی اینقدر اعصابم از برخورد پدر و مادر بچه های دیگه خرد شد که نگو. من نمیدونم این تزهای روانشناسی جدید درسته یا نه ولی خودم یه سری چیزها رو قبول ندارم. قطعا بچه هرکسی برای خودش عزیزترینه حالا اگه همه پدر و مادر ها بر همین اساس فکر کنند بچه خودشون تو اولویت و نباید بهش چیزی بگن حتی نباید منطقی بهش بگن که وقتی تولد یه بچه دیگه هست نباید صد بار تو شمع فوت کنی بعد نزاری صاحب تولد خودش شمعش رو فوت کنه و هی به صاحب تولد بگی این بچه است تو بزذگتری و از یه بچه هفت ساله که کلی برای تولدش ذوق داره انتظار داشته باشی خودش و احساساتش رو نادیده بگیره که مبادا بچه تو اذیت نشه!! بعد تولد بچه خودت کاملا برعکس عمل کردی. بعد هی مامان اینمیگه که بر اساس اصول روانشناسی برخورد میکنم من! بچه ای که تولدش بود خب تولدش یه تولد معمولی بود و این اوج توان خانواده اش بود بعد همین بچه ای که تولد رو بهم زد علاوه بر روزهای تولدش که کلی تولد خفن با تم و‌‌ داره هر چند روز یه بار هم کیک براش میگیرن که شاد باشه بعد جالب کیک رو میخرن از همون اول میگن این کیک برای بازی بچه است و یعنی اون کیک رو نمیزاره کسی بخوره فقط بچه یه کوچولو میخوره بقیه می‌ره تو آشغال چون بچه میگه نباید بدیم به کسی!!! بعد آیا این بچه فردا که بزرگتر بشه فکر نمیکنه کلا دنیا حول ایشون باید بگرده. بعد پدر و مادر بچه حتی زحمت ندادن بچه رو بغل کنند بچه همون وسط گریه کرد و جیغ و داد کرد که نه کسی شمع فوت نکنه کسی کیک نبره همه اش مال من بعد مامان هم ریلکس هی به اون بچه صاحب مجلس می‌گفت صبر کن الان آروم میشه بعد من ناراحتی اون بچه ای که تولدش بود اعصابم رو خرد کرد. بعد همین مامانه داره بچه دوم میاره بعد داشت می‌گفت که آره باید تلاش کنم که بچه دوم اومد فکر نکنم بچه ام بزرگ شده و ازش انتظارات بچه بزرگ رو داشته باشم بعد میخواستم بهش بگم تو که برای بچه خودت این همه با مطالعه میری جلو آیا میدونی که الان دقیقا با همون بچه که تولدش بود همین انتظار رو داشتی ازش که درک کنه بچه تو کوچکتره و اشکال نداره هر کاری بکنه.  یا مثلاً بچه دیگه ای رو نمیزارن خاله هاش و مامان بزرگش جلوش بغل کنند حتی بچه اون یکی خاله ها رو!!! تو رو خدا اگر تلاش میکنید به بچه هاتون یاد بدید خودمحور باشن حداقل بهشون باد بدید که نمیتونن به این بهونه حق بقیه رو بخورند. خلاصه اینم از تولد که کلی اعصابم خرد شد. البته که به نظرم بچه اتفاقا بهش بگن خیلی منطقی و خوبه ولی طرز رفتار پدر و مادرش اشتباه. مثلا تو همین تولد اولش خیلی اکی بود خودش آهنگ میموند برای صاحب تولد بعد اومد یه کاری کرد بعد به جای اینکه مامان براش توضیح بده شروع کردن به خندیدن بعد بچه فکر کرد کارش درست هی تون کار رو تکرار کرد و اینطوری شد در نهایت که همه خاله ها و دایی و مامان بزرگ خودش رو مجبور کرد که پاشن برن که تولد بهم بخوره این بچه سه سال و نیمش فقط ولی میدوتست که اینطوری تولد بهم میخوره!!!

فردا عصر با مدیرعامل جلسه دارم ببینم میتونم این مشکلات رو حل کنم بالاخره یا نه. یه بار قبل عید هم با همین هدف یه جلسه باهاش هماهنگ کردم ولی یه اتفاقاتی افتاد که حس کردم شاید اون طرف مقابل متوجه اشتباهش شده و رفتم راجع به یه موضوع دیگه صحبت کردم ولی باز الان به این نتیجه رسیدم باید برم و با خود مدیرعامل مطرح کنم و اتفاقات این چند وقت رو براش تعریف کنم. همون ساعت با استادم هم جلسه داریم فعلا گفتم دیرتر میام اگه هم جلسه ام طول بکشه احتمالا کلا نرم دیگه 


آهان بزارین تا یادم نرفته یه قولی اینجا بدم تا به خاطر رودرواسی با شماهم شده انجامش بدم. به زودی باید یه ورزش جدی رو شروع کنم وزنم به شدت بالا رفته و هرکاری میکنم با تغذیه کنترل نمیشه و دیر بجنبم دیگه مارال ایکس لارج باید بشم فردا یا پس فردا میرم باشگاه نزدیک شرکت احتمالا یوگا ثبت نام میکنم. 

خب این پست رو جمعه شب نوشتم ولی خوابم برد و نشد پستش کنم الان یکشنبه صبح پست کنم تا پست بعدی رو بتونم شروع کنم 


خب این چند وقت برای مهمونی تولد و هماهنگی ها واقعا درگیر بودم و دو روز مونده هم یهو سرماخوردگی شدید در حدی که رفتم کلی سرم و آمپول نوش جان کردم ولی باز خوب نشدم روز تولد اینقدر سرم شلوغ بود دیگه مریضی یادم نبود از صبح فقط داشتم کار میکردم. امروز که روز بعد تولد کل بدنم گرفته و گلو دردم هم بدتر شده صدام رو هم که نگم در حد چی شده

عرضم خدمتتون که امسال تصمیم گرفته بودم آلنی رو سورپرایز کنم واسه تولدش ولی مونده بودم چکار کنم مهمونا رو دعوت کنم رستوران با یه کیک یا اینکه تو خونه تولد بگیرم. اولین کاری که کردم این بود که به دوستامون گفتم که جمعه عصرشون رو خالی بزارن چون تولد آلنی فردا یعنی یکشنبه است و میشد وسط هفته. مهمونی. خب چون تعطیلی بود و گفتم قطعا نمیشه تو خونه غذا پخت گفتم میریم رستوران بعد از شام برای کیک و پذیرایی میایم خونه آلنی دوشنبه خبر داد که به خاطر تحویل پروژه شون آخر این هفته رو باید بره سر کار. تصمیم گرفتم منم برنامه رو عوض کنم. همه کارها تو همون روز تصمیم گرفتم. اولش برای تم تصمیم گرفتم تم کاکتوس اصلا هم بیشتر علاقه خودم نبود سریع سفارش دادم و قرار شد چهار شنبه ارسال بشه محل کارم. فرداش کیک رو سفارش دادم یه کیک کاکتوسی ولی چون تعداد مهمونامون کم بود و برای سفارش زیر سه کیلو قبول نمیکردن نمیدونستم چکار کنم در نهایت دل رو زدم به دریا و همون سه کیلو رو سفارش دادم بعد کادو هاش رو هم که از قبل گرفته بودم و اون روزها من همش جلوس در شرکت در حال تحویل گرفتن بسته ها بودم  هر چیز مربوط به تم رو هم از یه جا سفارش داده بودم دیگه. خودم دیگه روم نمیشد. حالا نگم یه سری از بسته ها رو هم همسایه ها و  همکارها تحویل گرفته بودن خودم نبودم. 

سه شنبه عصر هم یه تولد دیگه دعوت بودیم و اونجا من حس کردم گلوم یه خرده میسوزه. اومدیم خونه حالم هی بدتر شد و دیگه چهارشنبه صبح که بیدار شدم حالم بد بود شرکت نرفتم و رفتم دکتر کلی سرم و آمپول و قرص داد. آلنی که سرکار بود منم سعی کردم یه سری کارها رو انجام بدم. بسته تم تولد هم رسیده بود شرکت به همکارم گفتم تحویل گرفت یه هزینه اسنپ باکس هم دادم که بگیره از اونجا بیاره خونه واسم گوشت پختم برای قورمه سبزی خونه رو یه خرده جمع و جور کردم ولی خب خیلی نمی‌تونستم کار کنم بیشتر در حال استراحت بودم. پنج شنبه باز آلنی سرکار بود صبح باید میرفتم خرید و کار بانکی داشتم. یه دور تا بانک رفتم دیدم گوشیم رو جا گذاشتم شماره شبا رو هم حفظ نبودم و خلاصه برگشتم. بعدش دوباره رفتم بانک کارم که تموم شد رفتم خرید به خاطر قرص ها منگ بودم و به سختی خریدها رو انجام دادم. بعدش اومدم خونه اول سریع کشک بادمجون پختم. بعدش مواد سالاد الویه رو آماده کردم. شام پختم سوپ ترخینه که سرماخوردگیم بهتر بشه. یه مرحله از دسر رو درست کردم و کار سخت این بود که کل خریدها و متعلقات مربوط به تولد رو باید یه جایی قایم میکردم که آلنی نبینه حالا فکر کنید این همه غذا رو تو یخچال بشه قایم کرد خلاصه که کلی برای همین زمان گذاشتم. آلنی دیر اومد ولی باز هنوز کلی کار از تمیزکاری خونه مونده بود امیدوار بودم که شب با هم بتونیم انجام بدیم که چون خسته بود دیگه گفتم ولش کن خودم یه خرده مرتب کردم بعدش هم از خستگی بیهوش شدم. جمعه صبح زود بیدار شدم یه خرده خونه رو مرتب کردم. آلنی بیدار شد صبحونه خوردیم و اون رفت و منم دیگه افتادم روی دور تند. خونه رو جمع کردم مبلها رو جابجا کردم یه سری کارهای دیزاین انجام دادم. جارو و گردگیری.  غذاها رو هم میپختم این وسط دسر هم که مرحله به مرحله جلو می‌رفت. کادوهای خودم رو بسته بندی کرده بودم ‌‌‌‌‌‌‌و لی چهارشنبه مامانم هم گفته بود از طرفشون یه چیزی بگیرم که اونم پنج شنبه سفارش داده بودم قرار بود جمعه ساعت سه اینا برسه دستم حالا تولد کی بود ساعت چهار  قرار بود دوستامون بیان آلنی هم که پنج اینا. 

جمعه فقط در حال بدو بدو بودم خونه که تمیز شد خیالم راحت شد رفتم سریع خرید میوه چون روز قبل می‌گرفتم آلنی حتما متوجه میشد دیگه. برگشتم سریع میوه ها رو شستم . بعد رفتم دوش گرفتم و حموم رو هم شستم اومدم دیگه مشغول غذاها شدم. اول ساندویچ های الویه رو آماده کردم با کاهو فرانسوی سبز و بنفش خیلی قشنگ دیده میشد. بعد از این تست کوچک ها گرفته بودم وسطش کالباس و پنیر گذاشتم چند لایه پنیر و کالباس گذاشتم که خیلی نون نباشه روش هم باز پنیر چدار و یه گوجه با خلال دندون گذاشتم قشنگ شده بود. میوه ها رو چیدم و هی ظرف میشستم و ظرف میشستم تازه اونایی که میشد رو میزاشتم تو ماشین دو بار هم از صبح روشنش کرده بودم ولی باز تموم نمیشد. به آلنی زنگ زدم ببینم کی میاد گفت کارم طول می‌کشه گفتم اصرار کنم زود بیا تابلو میشه دیگه چیزی نگفتم.  دیگه به دوستامون هم گفتم یه خرده دیرتر بیان که معطل نشن. ولی من باز همش در حال بدو بدو بودم نوشیدنی رو آماده کردم و فینگرها رو چیدم سلفون کشیدم گذاشتم تو یخچال ساعت سه و ربع دیجی کالا سفارشم رو آورده بود رفتم پایین دیدم کیک هم همون موقع رسبد دیگه تحویل گرفتم اومدم بالا و کلی باز وقت گرفت بتونم کیک رو بزارم تو یخچال چون کلا پر بود و جا نداشت. لباسهای خودم و آلنی رو آماده گذاشتم رو تخت بعدش باز یه خرده کارهای جینگولکی دیزاین کردم. دیگه تا آرایش کردم و لباس پوشیدم مهمونها هم رسیدن دیگه یه میز بزرگ باید جابجا میشد که مناظر بودم دوستامون بیان کمکم سریع جابجا کردیم و بالاخره دیزاین هم جالب شد خیلی از تم و تزیینات خوششون اومده بود. همه که اومدن یه بار دیگه به آلنی زنگ زدم باز گفت دیر میام منم مشغول شام و پذیرایی شدم دوستان هم داشتن بادکنک باد میکردن ساعت هفت و نیم آلنی زنگ زد که پشت درم در و باز کن دیگه سرعت جت گرفتیم به آلنی هم گفتم بره انباری یه کاری بکنه که یه خرده زمان داشته باشیم. دیگه رسید و کلی سورپرایز شد تی شرت با طرح کاکتوس هم سفارش داده بودم دیگه سریع لباسهای رو عوض کرد اومد و کلی عکس گرفتیم و شادی کردیم غذا خوردیم و کیک بریدیم کیکش هم خیلی خوب بود. شام هم که دیروقت خوردیم و دیگه دوستامون رفتن. آلنی که خیلی از همه چیز راضی بود و برق تو چشماش خستگی رو از تنم بیرون برد ولی باز صبحش برگشته بود خلاصه اینکه پروژه تولد به خوبی و خوشی انجام شد

خوشحالم که تونستم آلنی رو سورپرایز کنم کاری که چند سالی بود هر سری نشده بود و برنامه رو عوض کرده بودم. دوستامون هم خیلی بهشون خوش گذشته و کلی بعدش تشکر کردن کلی هم عکسهای خوب داریم مخصوصا بچه های دوستامون  خیلی عکسهاشون رو دوست دارم کلی خوشحال بودن و یکیشون که بزرگتر بود وسط هی قر ریز میومد 

حالا از الان دارم برای تولد خودم نقشه میکشم جدیدا به این نتیجه رسیدم اینقدر که خودم برای سورپرایز کردن بقیه هیجان دارم و برای خودم هم برنامه ریزی میکنم کسی نمیتونه سورپرایزم کنه الان هی دارم به آلنی آپشن میدم. تازه نگم که کادوی تولدی که برای آلتی گرفتم اون می‌خواسته برای من بگیره کلا هیچی براش نذاشتم بمونه حالا قرار شد اگه اون موقع کنار خانواده بودیم به خاطر مراسمات داداشی آهان نگفته بودم که کم کم دارم رسماا خ.ش میشم خ.ش ۲ میشم بله خلاصه اگه اون بازه بود مراسم و اونجا باشیم یه تولد خانوادگی قرار شده بگیریم


همیشه هر کاری که انجام میدم به یه چیز فکر میکنم: باید خروجیم چیزی باشه که چند سال بعد هم هر کی یادش افتاد بگه چه کار خوبی بود اون موقع فلانی انجام داده بود. یا اگه یکی مستندات رو دید بدون اینکه خودم رو بشناسه بگه چقدر این خروجی ها خوب هستن و نتونه ایرادی از کارم بگیره. میدونید خستگیم کی در میره؟ اون موقع که یه روزی یکی زنگ میزنه و بهم میگه من فلان کارتون رو تو فلان شرکت دیدم و پیشنهاد کار بهم بده خب معمولا این کارها زمانهایی که چون جایی مشغول هستم نمیتونم قبول کنم ولی خب همیشه حس خوبی بهم میده امروز تو لینکدین یکی از مدیران ارشد شرکتی که چند سال پیش تو یه جلسه خروجی کارم رو دیده بود و همون موقع هم کلی تعریف کرده بود پیغام گذاشته و پیشنهاد کار داده بهم و من باز خوشحالم و باز انگیزه بیشتر برای ادامه کار با همین فرمون دارم

این مدیر ارشد یکی از معروفترین مدیرها هست که سالها هم خارج بوده و مدیر شرکتهای بسیار بزرگی هم بوده و الان چند سالی هست که برگشته ایران و کلی هم همه قبولش دارن


 

سلام دوستان خوبین خوشین؟ 

خب عرضم خدمتتان که همچنان بدو بدو هستیم هفته پیش تو شرکت شلوغ بودم بعدش هم میرسیدم خونه شام و کارهای خونه. یه روز رفتیم گوشی خریدیم یه روز رفتیم پرده سفارش دادیم. چهارشنبه شب گفتیم یه سری کارها رو انجام بدیم برای پنج شنبه و جمعه هم یه برنامه فشرده خرید یه سری خرده ریز و نصبشون رو داشتیم شب بود که دوستامون زنگ زدن که اگه شما نیاین برنامه  گردش آخر هفته بهم میخوره.  گفتیم بابا سرمون شلوغ خسته ایم هفته آینده مهمون داریم کلی کار مونده که باید انجام بدیم اصرار که نه باید بیاین دیگه گفتیم اکی فقط احتمالا دیر بیایم و زود برگردیم قرار بود پنج شنبه عصر تا جمعه عصر برن یه ویلایی. دیگه پنج شنبه صبح زود بیدار شدیم و مسابقه دو میدانی سرعتمون شروع شد آلنی رفت بانک اومد منم تو این فاصله یه سری کارهای خونه رو انجام دادم بعد من رفتم آرایشگاه بعد شیفت خونه رو تحویل آلنی دادم بعد اونم کلی از خرده کاری ها رو انجام داده بود و من کارم تموم شد اومد دنبالم رفتیم برای خرید و اینقدر برای چند تا دونه خرید کوچولو هی از اینور رفتیم اونور که دیگه من داشتم غش میکردم از خستگی و گشنگی اولین جایی که دیدیم غذا داره وارد شدیم ناهار خوردیم بعدش هم ادامه خریدها. بعدش رفتیم پرده  رو هم تحویل گرفتیم و اومدیم خونه آلنی پرده رو نصب کرد منم وسیله های لازم رو برداشتم بعد. سریع دوش گرفتم و راه افتادیم سر راه اول رفتیم یه زیر پرده ای رو دادم که برام بدوزن. به جرات میتونم بگم با چهارتا زیر پرده ای آلنی تقریبا بیست بار زیر پرده ای نصب کرد و درآورد تا بالاخره دیشب نهایی شد سایزهاشون متفاوت بود و اندازه پنجره هامون هم تغییر کرده بود و خلاصه دیگه هی میزدیم بعد باز میگفتیم نه اینا رو تغییر بدبم بهتره و باز جابجا میکردیم بله خلاصه سر راه زیر پرده ای رو هم دادم و رفتیم سمت ویلا و خب ما قاعدتا دیرتر از همه دوستامون راه افتاده بودیم ولی مپ زدیم و از جاهای بدون ترافیک رفتیم و رسیدیم اونجا دیدیم همون موقع یکی دبگه از دوستامون رسیدن بقیه هم که یه ساعت بعدش هم نیومده بودن هنوز. اینم از دیر رفتن ما دو تا یعنی حتی قرار باشه دیر بریم هم باز زودتر از بقیه میرسبم نمیدونم چطوری برنامه ریزی میکنند آخه این دوستان دیگه همه اومدن و منم با اون خستگی رفتم کمک برای شام بقیه هم یا یچه داشتن یا حال نداشتن دیگع احتمالا البته در حد کم کمک میکنندا ولی هی میان میپرسن از من که چکار کتیم یعنی کلا خودشون نمیتونن انگار کار رو ببرن جلو فقط یکی از دوستامون هست مه اونم میتونه مارها رو مذیریت کنه یود که اونم الان بچه داره و خب قطعا کمتر میتونه کمک کنه. حالا چیز پیچیده ای نبود ها یکیشون کل مواد سالاد الویه رو پخته آورده بود و قرار بود ما اونجا رنده و مخلوطشون کنیم و سس بزنیم بهشون. یه سری کارها رو من انجام دادم بعدش گفتم برم چایی بخورم بیام برگشتم دیدم یکی از آقایون تا ارنج تو مواد گفتم بیا کنار خودم ادامه میدم والله بهتر غذای سالم بخوریم حالا هی وایساده بود سوال هم میپرسید که الان داری چکار میکنی من معمولا گوشت مرغ رو با چنگال ریش ریش میکنم که تا خد امکان کمتر از دست استفاده کنم بعد آقاهه میگفت خب نمیشه که چطوری میخوای این کار رو بکنی گفتم وایسا و ببین کلی حال کرده بود به خانمش میگفت وای ببین چه باحاله. این آقا در واقع دوست دوستمون و خب ما هم خیلی کلا با خانواده شون جور نیستیم ولی سالی یکبار اینا تو جمع ها میبیننشون. 

فرداش هم صبحونه مجدادا بنده املت مشتی زدم با گوجه های ارگانیک و کلی حال کرده بودن با املت. برای ناهار هم جوجه زدن و دبگه ما رودتر ازشون جدا شدیم سر راه رفتبم هایپر خریدها رو انجام دادیم. دیگه تا تموم شه بیایم خونه شب شده بود.

شنبه شرکت بودم و کلی هم کار داشتم رسیدیم هم خستگی کار و بیخوابی آخر هفته گیجمون کرده بود ولی یه سری از کارها رو انجام دادیم یه سری خرید هم آلتی باز رفت انجام داد و بیهوش شدیم یکشنبه هم رفتم سر کار برگشتم جوجه هایی که مزه دار کرده بودم رو گذاشتم بپزه قورمه سبزی و سوپ رو هم آماده کردم سالاد و بقیه مخلفات و ظرف ها رو هم چیدم روی میز ساعت حدود ۹ مهمونها رسیدن و دیگه پذیرایی و شام. خواهرزاده ام اینقدر خسته بود از وقتی رسیده بود هس میگفت خاله کی میخوابیم کجا میخوابم من شب هم با من و مامانش خوابید و اینقدر دو تایی خندیدیم که ولو شده بودم اونم کیف میکرد آ خرش مامانش دعوامون کرد که بخوایین فردا میخوای بری سر کار دیگه بالاخره دو خوابیدیم و من هفت شرکت بودم جلسه داشتم و قبلش باید یه کاری رو میرسوندم که تموم شد و نه رفتم جلسه تا حدود ۱۲ و دیگه تموم شد همش منتظر بودم سریع برم خونه سه جمع کردم رفتم خونه و کلی خوشحال شد که زودتر رفته بودم خونه. برای شام ته چین گوشت و آش دوغ گذاشتم. سه شنبه و چهارشنبه هم مرخصی گرفتم. سه شنبه صبح بیدار شدم نون تازه گرفتم و یه صبحونه مفصل آماده کردم دور هم خوردیم. تا ظهر وسیله ها رو جمع و جور کردم و آلنی که اومد خونه همه جمع و جور کردیم به سمت شمال. 

بقیه رو هم به زودی تو پست بعدی میگم. 


سلام صبح اولین روز پاییزی تون بخیر. 

ما پاییز رو با مریضی شروع کردیم. ولی دارم تلاش میکنم خیلی زود خوب بشیم. شنبه ظهر آلنی زنگ زد که من حالم خوب نیست و میرم خونه منم بعد از ظهر جلسه مهم داشتم و برای جلسه فرداش هم کلی کارم مونده بود بهش گفتم استراحت کن تا من بیام سریع برات سوپ بپزم که خوب بشی خودش می‌گفت سرماخوردگیه و قرص هم خورده بود و می‌گفت ضعف بدنم رو بیشتر کرده. تا کارام رو جمع و جور کنم ساعت نزدیک هشت بود از شرکت زدم بیرون سر راه یه شیر گرفتم و رسیدم سریع قابلمه سوپ رو بار گذاشتم وسطش هم موهام رو رنگ کردم چون خیلی رو اعصابم رفته بود دیگه شام خوردیم بعدش هم من رفتم موهام رو شستم و ساعت یازده اینا خوابیدیم کلی خوشحال بودم که قرار یک ساعت بیشتر بخوابیم و البته باید زود میرفتم شرکت چون یه قسمت از فایل ارایه ام آماده نبود هنوز. شب هی بیدار میشدم یه سری که بیدار شدم دیدم آلنی داره ناله می‌کنه دستم رو گذاشتم رو پیشونیش و دیدم وای چه تبی کرده سریع رفتم حوله خیس کردم آوردم و گذاشتم رو پیشونیش تشت رو هم پر آب کردم که پاشویه اش کنم یه قرص هم دادم خورد و بالاخره بعد یه ساعت یه خرده تبش اومد پایین و پنج صبح دوباره خوابیدم و تا شش که باید بیدار میشدم کابوس دیدم. دیگه سریع آماده شدم اومدم شرکت آلنی هم موند خونه تا ظهر درگیر کارهای جلسه بودم و بعدش هم جلسه تا دیروقت طول کشید ولی نتیجه خیلی خوب بود و همه از پیشنهاد طرحم استقبال کردن و قرار شد جلسات بعدی رو هر چه سریعتر برگزار کنیم. بعد از جلسه حس کردم ضعف شدیدی دارم گفتم احتمالا گشنمه ولی رفتم دو قاشق بیشتر نتونستم ناهار بخورم خلاصه هی ضعفم بیشتر شد و دیگه سه دیدم تب دارم پاشدم رفتم خونه آلنی خواب بود منم یه ساعت تلاش کردم ولی خوابم نبرد نمیتونستم هم پاشم اینقدر ضعف داشتیم. هرکاری کردیم حتی نتونستیم پاشیم تا دکتر بریم و گفتیم بزار اگه بدتر شدیم شب میریم حالا چطوری رو نمیدونم چون همون موقع هم نمیتونستیم پاشیم . بر اساس علایم به این نتیجه رسیدم که ویروس گوارشبه و سرماخوردگی نیست برای شام کته گذاشتم که حالی بخوریم. شام رو خوردیم یه خرده حالم بهتر شد ولی چون به خاطر تب قرص خورده بودم خوابم گرفته بود سریع رفتم خوابیدم ولی باز طی شب ده بار بیدار شدم هم حالت تهوع داشتم هم دل درد خلاصه هی تا شش خواب و بیدار بودم. شش و نیم میخواستم پاشم برم شرکت چون باز جلسه مهم داشتم و نمیشد نرم. به آلنی گفتم بهتری تو گفت آره ولی امروز هم نمیرم شرکت نیاز به استراحت دارم منم دلم برای خودم کباب شد گفتم من اولین روز مریضیم هست ولی باید برم شرکت آلنی دیروز رو هم استراحت کرده باز میگه نیاز به استراحت دارم کلی برای خودم دلسوزی کردم و تصمیم گرفتم حداقل یه خرده دیرتر برم شرکت ببینم درد معده و دلم بهتر میشه یا نه پاشدم یه چایی زنجبیل دم کردم یه خرده از گوشه کنار خونه بهم ریختگی های شب رو جمع کردم. یعنی واقعا دلسوزی و استراحتم تو حلقم ساعت هفت و نیم هشت آلنی بیدار شد گفتم صبحونه نون پنیر بخوریم که سنگین نباشه چایی زنجبیل هم آماده بود سر صبحونه بهش گفتم میری شرکت گفت آره. گفتم آخه صبح گفتی نیاز به استراحت دارم گفت من؟ کی گفتم؟! کلی خندیدیم و گفتم بهش که چقدر من حس کردم داره بهم ظلم میشه و نرفتم شرکت ولی کلا همچین جمله ای یادش نبود و تو خواب جواب داده بود یه خرده از عذاب وجدانم برای ظلم به مارال کمتر شد و پاشدیم آماده شدیم اومدیم شرکت من همچنان درد معده دارم ولی ضعفم بهتر شده با اینکه صبحونه هم نتونستم بخورم و از صبح فقط چایی خوردم. 

خلاصه اینم از اولین روز پاییز و مهرماهی ما که کلا پنچر شدیم هر دومون البته فکر کنم به دلیلش خستگی بیش از حد هم هست. برای آخر هفته دو دسته از دوستامون پیشنهاد سفر دادن ولی به هر دو گفتیم خسته ایم و چون آخر هفته بعد هم با خانواده می‌خوایم بریم شمال امکان پذیر نیست دلم میخواد فقط استراحت کنم ولی اگه من مارالم قطعا یه کاری میتراشم. 

 


سلام صبح آخرین شنبه شهریوری و تابستونی تون بخیر و شادی. 

هفته بعد شنبه پاییزی میشه حتی تصور سرمای صبح ها هم حس خوبی بهم میده. خونه تا حد ۹۹ درصد کاراش تموم شده و فقط یه سری خرده کاری مونده و دیروز از واپسین ساعتهای آخرین جمعه تابستونی لذت بردیم و هی به خونه نگاه کردیم و کیف نمودیم. صبحش هم دوتایی انباری رو مرتب کرده بودیم بالاخره و حسابی خیالمون از کار های سنگین راحت شده بود. 

 

پنج شنبه صبح دوستام قرار صبحونه داشتن منم یه کار بانکی داشتم صبح زود رفتم کارم رو انجام دادم و بعدش هم به سمت قرار رفتیم صبحونه رو تو یه کافه با فضای باز و هوای عالی خوردیم یه چایی دبش هم زدیم و بعدش بچه ها گفتن بریم مرکز خرید اول رفتیم یه جا رو گشتیم چند تا چیز کوچک خریدم. تاکسی گرفتیم رفتیم مرکز خرید بعدی و همینطوری داشتیم می‌گشتیم که یهو دیدم در حال خرید طلا هستم یعنی هی چند وقت بود می‌خواستیم یه تکه طلای کوچک بگیریم هی فرصت نمیشد اون روز دیگه دیدم خوشم اومد عکسش رو برای آلنی فرستادم اونم گفت قشنگ و طی یک اقدام انتحاری یه خرید سنگین انجام دادم بعدش هم رفتم یه جا که حراجی بود یه رنگ کیف داشت که خیلی دوست داشتم اونم خریدم به دوستام گفتم دیگه نزارین من خرید کنم بعد اونا هم نامردی نکردن هی تشویق به خرید میکردم برای ناهار رفتیم فودکورت یه مرکز خرید دیگه اونجا تصمیم گرفتیم عصر بریم خونه ما و خوش بگذرونیم به آلنی خبر دادم و بعد از ناهار یه خرده گشت تو مرکز خرید سوم و یه خرید که از زیرش در رفتم و الان پشیمونم و فکر میکنم باید برم بخرم رفتیم سمت خونه ما. چایی و شیرینی خوردیم و همسر دوستمون هم اومد بازی کردیم یه شام سبک هم آماده کردم بین بازی هامون دور هم خوردیم و باز تا آخر شب و تا جایی که جان در بدن داشتیم بازی کردیم و یهو آخر شب دیگه باطری همه مون خاموش شد دوستامون رفتن ما هم سریع خوابیدیم. جمعه هم که از صبح کوزتینگ بود تا عصر که بالاخره تموم شد و خونه به حدی رسید که بخوایم تافت بزنیم تا همون‌جوری بمونه ولی تافت نداشتیم ام وز هم صبح شش و نیم بیدار شدم و خیلی زود اومدم شرکت. تا دوشنبه چند تا جلسه مهم دارم و به شدت شلوغ خواهم بود از طرفی گوشیم چند وقتیه یه خرده مشکل داره و هرچی اینترنتی گشتم مدل و رنگ مورد نظرم رو نیافتم البته میگن ریجستری مشکل داره و خلاصه فعلا فروش ندارن میخوام برم ببینم بازار موبایل پیدا میکنم یا نه ولی باید بزارم بعد این روزها که یه خرده حجم کار شرکتم کمتر بشه. 

دعا کنید جلساتم خوب پیش بره یکی از جلساتم یه جورایی خلاصه کارهایی که طی نه ماه گذشته انجام دادم و جمع بندی و ارایه کار بسیار سخته. امیدوارم هفته بسیار خوبی پیش روی همه تون باشه و پاییز رو با شادی و خوشحالی شروع کنید. 


جمعه شب و این پست رو شروع میکنم فکر میکنم دوشنبه تموم بشه ایشالا عرضم خدمتتان که بالاخره دیروز اسباب کشی انجام شد و اینقدر صاحب خونه سر دادن چک عذابمون داد که هیچوقت حلالش نمیکنم الان هم یه بخشی از پول رو نگه داشته . کلا بی منطق ترین و بی ظرفیت ترین و تازه به دوران رسیده ترین آدمی بود که تو عمرم دیدم و اینقدر سر کوچکترین تماسی اعصاب ما رو بهم میریخت که دیگه دیروز از خجالتشون در اومدیم. دیروز هم کلی سرکارمون گذاشت هی بازی در میآورد نیم  ساعت مونده به قرار زنگ زد که نمیتونم بیام گفتیم آقا جان ما کار داریم و برنامه ریزی کردیم یعنی چی نیم ساعت قبل قرار خبر میدی! بهش میگیم ما شب باید جایی باشیم و قبل شش بیا انجام بده تموم شه این کار که هی نیم ساعت دیگه میام یه ساعت دیگه میام ساعت ششو نیم تشریف آوردن. یک ساعت  خونه رو چک کردن و اینقدر هیچی پیدا نکرده بودن گیر داده بودن که چرا مثلا کاغذ دیواری ها جنسش اینطوریه ما هم گفتیم خونه تو ما چه بدونیم . یعنی دقیقا به معنای واقعی کلمه یه آدم مشکوک رو اعصاب بود آخرش هم کاری که قرار بود چهار و نیم تموم بشه و ما شش مهمونی دعوت بودیم و برسیم به اونجا هشت  و نیم و با اعصابی داغون تموم  شد در حال که هر دومون در حد انفجار بودیم. رفتیم مهمونی با کلی تاخیر و عذرخواهی کردیم ولی خب حال و هوامون عوض شد. 

من برای تولد آلنی کارت مرکز اسپا گرفته بودم و زمانش داشت تموم میشد قرار شده بود این هفته جمعه با دوستش برن خودش که اصلا دوست نداشت ولی من به زور فرستادمش و شب که برگشته بود خیلی شاد بود می‌گفت خیلی خوب بود بهترین کادویی بوده که تا الان گزفتم. هی هم گیر داده که تو هم باید بری یه بار. منم صبح تا ظهر کار کردم تو خونه ظهر یه ساعتی بیهوش شدم یهو با تلفن دوستم بیدار شدم گفت بریم سینما و منم دیدم تا شب تنهایی حوصله ام سر می‌ره قبول کردم . خلاصه اینکه در خلال این اسباب کشی مهمونی و سینما و ماساژ رو هم تجربه کردیم سفر رو هم پیش رو داریم

ادامه پست یکشنبه بعد از ظهر

شنبه صبح اومدم شرکت و حالم خیلی خوب نبود چند تا جلسه اعصاب خرد کن هم داشتم عصر حس کردم خیلی حالم بده و دیگه چهار و نیم رفتیم خونه یه ساعتی با آلنی حرف زدیم تا حالمون یه خرده بهتر شد پاشدیم ادامه کارها و خوب پیش رفت و تصمیم گرفتیم یکشنبه هر دو نریم سرکار تا کارمون تموم بشه. صبح امروز بیدار شدیم شروع کردیم به کار مدیر عامل آلنی پیام داد که یه جلسه مهم داریم امروز .آلنی گفت مرخصی هستم ولی باشه میام اونم کلی عذرخواهی کرد منم دیدم اینطوریه تا ظهر هر دو یه بخشی از کارها رو انجام دادیم  ظهر اومدیم شرکت. 

عصر هم اومدیم و باز ادامه دادیم تا الان که شام خوردیم و نشستیم خستگی در کنیم و پاشیم ادامه کارها رو انجام بدیم. خیلی وقت ولایت آلنی اینا نرفتیم و فردا می‌خوایم بریم اونجا و به خاطر همین تعطیلی رو برای تموم کردن کارهای خونه نداریم. کمدها و کشوها رو‌موقت چیده بودم همون موقع که وسیله ها رو خرد خرد آوردیم ولی امروز گفتم بزار لباس زمستونی ها رو بیارم و یه دفعه ای همه جا رو مرتب کنم دیگه. هم دیدنشون خوشحالم کرد و هم دلگیر شد که تابستون تموم شد و امسال خیلی کم سفر رفتیم و خیلی کم تو دل طبیعت خوابیدیم‌. اینقدر هم این مدت از کارهای دانشگاه عقب افتادیم که یادم میاد استرس میگیرم ولی واقعا چاره ای نداشتیم. 


سلام سلام ببینید باز دختر خوبی بودم زود اومدم خوبین؟ خوش میگذره یه خرده هم شماها بگین از خودتون. 

عرضم خدمتتان که یه کاری تو شرکت شروع کردم که هم خیلی فیدبک مثبت داشتم هم یه سری ها سنگ اندازی میکنند خوب الان که فکر میکنم همه کارها همینه تو شرکتمون ولی فعلا تا اینجا فیدبکهای مثبت بیشتر بوده و همین انرژی میده ادامه بدم هر چند برای خودم عایدیش خیلی کمه ولی دیدن اینکه میتونم تأثیرگذار باشم برام لذت بخشه. اون روز هم مدیرعامل رو دیدم گفت خیلی تعریف شنیدم باز از کارتون و دستتون درد نکنه که همیشه شروع کننده حرکتهای خوبی هستین تو شرکت. حالا برم جلوتر ببینم چی پیش میاد کاری که پارسال مرداد شروع کردم که یه مدت خیلی هم اذیتم کردن یه ماه میشه که من ول کردم و انگار من که رها کردم تازه فهمیدن چه خبر بوده و حالا هی زنگ می‌زنند که جلسه بزاریم فعلا یه جلسه ست کردم تا ببینم باز چی پیش میاد. این از شرکت که همچنان ادامه داره و حالا حالا ها باید بدوام. 

اول این هفته به شدت خسته بودم یعنی واقعا حس میکردم کارایی مغزم از پنجاه درصد هم پایینتر به شدت عکس العمل هام کند شده بود و همش گیج بودم دلیلش هم خستگی بیش از حد آخر هفته عدم استراحت تغذیه نامناسب و در گیری ذهنی بوده به نظرم. دیروز بعد از ظهر یه چرت ده دقیقه ای زدم و حس کردم زنده شدم یهو. البته این دو روزه انرژی زا هم خوردم چون دیگه خیلی بد بود حالم. دیروز عصر خوب بود و برخلاف دو روز گذشته که کارها پیش نمی‌رفت تونستیم یه حجم زیادی از کارها رو انجام بدیم. فکر میکنم امروز هم یه سری دیگه خرده ریز ببریم و پرده‌ها رو باز کنیم ببریم بقیه میمونه برای پنج شنبه که صبح اول وقت بیارن و مرتب کاری های باقی مانده رو هم انجام بدیم و تموم بشه. الان شبها برای خواب خونه قبلی هستیم ولی آشپزی و غذا رو دیروز منتقل کردیم خونه جدید. 

اینا رو سه شنبه نوشتم الان چهارشنبه است و ادامه میدم. 

دیروز ساعت هشت بعد از کلی کار هر دو خسته و کوفته بودیم و تو فکر که شام چی بخوریم خونه قبلی هم بودیم گفتم پاشو بریم من یه چیز سریع آماده میکنم رفتیم سریع گوشت چرخ کرده و پیاز رو گذاشتم تو تابه خوب که سرخ شدن رب و ادویه جات رو اضافه کردم بعدش هم ماکارونی فرمی رو بدون آبکش کردن ریختم روشون و شیر اضافه کردم و صبر کردم تا ماکارونی ها بپزه و با اون خستگی بسیار چسبید بهمون. بعدش هم رفتیم بالا و لالا. دیروز پرده ها رو در آوردیم و امروز صبح که بیدار شدم یهو چشمم افتاد به درخت های بلند تو‌کوچه و آفتاب پاییزی و خزیدم زیر پتو تا نیم ساعت بعدش که دیگه بلند شدم کلی کیف کردم اول صبحی. با آلنی اومدیم بیرون و باد خنک زد به صورتمون و کلی باحال بود. رسیدم با همکارم رفتیم صبحونه اینقدر سنگین بود که دیگه ناهار میل نداشتم گفتم برم یه سالاد بخورم غذام رو هم بگیرم که شام بخوریم حالا که آشپزی هم خیلی سخت تو این وضعیت. رفتم دیدم ای دل غافل رشته پلویی که عاشقشم داریم. ولی دیگه میل نداشتم اصلا بخورم غذا رو گذاشتم تو یخچال واحد و اومدنی یادم رفت بیارم رسیدم خونه آه از نهادم بلند شد نه آه بلند نشد فقط یادم افتاد که نیاوردمش دیگه به آلنی گفتم بریم بیاریم بهتر از اینکه بخوایم شام درست کنیم چند وقتی هم بود به یکی از همکاران قول داده بودم گل میبرم براش هی یادم می‌رفت دیگه زنگ زدم گفت هستم فعلا. گل رو هم برداشتیم و رفتیم جلوی شرکت رفتم گل رو دادم غذا رو هم برداشتم و اومدیم خونه بعدش هم بدو بدو هی جمع کردیم و هی جمع کردیم دیگه واقعا اون موقع که خواستیم غذا بخوریم نا نداشتیم حتی بخوایم زنگ بزنیم غذا بیارن و خلاصه همون غذا نجاتمون داد الان وسط هال خونه جدید نشستم دارم ادامه پست رو میزارم و خستگی در میکنم آلنی رفته یه چیزی رو بیاره بعدش هم می‌خوایم چایی بخوریم. امروز پرده ها رو که داشتم میشستم نصب کنیم یکیشون بلند بود و باید کوتاه میشد منم دم و دستگاه خیاطی رو آوردم و شروع کردم به کوک زدن وسط اون همه شلوغی یک آرامشی بهم داد که افسوس خوردم که چرا نمیرم دنبال یه کلاسی چیزی مرتبط با دوخت و دوز. بچه که بودم یعنی ابتدایی نمیزاشتم مامانم هیچ دوخت و دوزی بکنه هر چی بود میگفتم بدین من و نگم که حتی تابستونها کلاس گلدوزی و خیاطی میرفتم که البته الان به جز انواع دوخت چیز دیگه ای یادم نمونده .ولی. مطمینم شروع کنم سریع میتونم خیاطی رو کامل یاد بگیرم ولی همیشه حس میکنم حوصله خیاطی رو برای طولانی مدت ندارم ولی شاید تفننی و هر از چند گاهی وقتی که این همه بهم آرامش میده فکر بدی نباشه شروعش کنم مدیونید فکر کنید که من کلی کار دانشگاهی عقب افتاده دارم و الان یک ماه از استادم هیچ‌خبری ندارم و قطعا اول مهر پوستم را خواهد کند و من پوست اندازی خواهم کرد خب دیگه پاشم برم چایی بریزم کاری ندارین تا سلامی دوباره خداحافظ همگی


سلام سلام 

تصمیم گرفتم وبلاگ نویس خوبی باشم و زود به زود بیام اینجا. هفته پیش سه شنبه شب بود که بالاخره کلید واحد جدید رو تحویل گرفتیم یه سر همون موقع رفتم دیدم که تمیزکاری اساسی نیاز داشت نمیدونم واقعا تو ده ماه که ساکن بودن چه بر سر خونه آوردن خونه ما که الان دوسال ساکنش بودیم خیلی تر و تمیزتر از اونجاست بعد این واحد جدید کلا ده ماه بیشتر ساکن نداشته ولی همه دیوارها لک داشت. چهارشنبه عصر رفتیم خودمون یه بخش های رو تمیز کردیم پنج شنبه صبح من جلسه داشتم و بعد از ظهر هم نتونستیم کارگر هماهنگ کنیم و بنابراین خودمون باز ادامه دادیم و یه سری وسیله ها رو بردیم تا شب ساعت نه اینا که دیگه تعطیل کردیم کار رو و شام هم از بیرون گرفتیم بعد یکی از دوستامون میخواست یه چیزی رو برامون بیار که تو اسباب کشی استفاده کنیم ازش اونا اومدن و وسط همون خونه آشفته یه ساعتی گپ زدیم باهاشون. جمعه صبح زود بیدار شدیم صبحونه خوردیم کارگر هم با نیم ساعت تاخیر رسید بدون وخبر دادن و بدون عذرخواهی البته. من بیشتر خونه قبلی در حال آشپزی بودم برای ناهار وسطهاش فرصت داشتم میرفتم بعد یه سری وسیله می‌بردم میچیدم باز بر می‌گشتم ناهار خوردیم بعدش هم همچنان کار کرذ کارگر تا ساعت 8 که رفت و اینقدر آروم کار میکرد که یه سری از کارها موند باز برای خودمون. یعنی تو سه چهار ساعت اول من رفتیم دیدم فقط یه اتاق رو تمیز کرده دود از کله ام داشت بلند میشد. دارم فکر میکنم از این به بعد از این اپ ها نیرو نگیرم چون انگار رفتن با یه سری شرکتها قرارداد بستن بعد اونا هم چند تا نیرو دارن که حالا به هر دلیلی قوانین خود اپ اجازه نمیده جز متخصص ها قرارشون بده حالا من هی سعی میکردم بر اساس چهره طرف که کاملا مشخص بود قضاوت نکنم ولی خوب واقعا خوب کار نکرد و عملا زمانمون گرفته شد حالا هی میگفتم اکی همین که با این وضعیت داره تلاش می‌کنه طرف بزار دیگه سخت نگیریم و اینا تو جامعه مجبور نشن به راههای دیگه کسب درآمد فکر کنند ولی خوب بعدش میگفتم در مقابل این زمان و هزینه ما داره هدر می‌ره خلاصه که درگیر بودم ولی دیگه کلا بیخیالش شدیم و کاری که قبلا تو نصف این زمان انجام میشد رو دقیقا دو برابر زمان گذاشت ما هم دو برابر مبلغ دادیم و رفت و الان هی هر گوشه رو میبینم که باید دوباره خودم وقت بزارم ولی الان چون دیگه نمی‌رسیم فعلا وسیله ها رو بردیم تا بعد خرد خرد خودم انجام بدم. 

الان وضعیت اینطوریه که نصف وسیله ها تو یه واحد نصف تو یه واحد دیگه هر چی خرده ریز بوده بردیم ولی وسیله های بزرگ مونده و هی بین واحد ها رفت و آمد داریم یهو یادمون میاد یه چیزی لازم داریم ولی اونجایی که هستیم نیست اون وسیله. شبها اینقدر خسته ایم و گشنه که دلم یهو هوس چند تا غذا با هم می‌کنه اصلا هم نمیتونم گشنه بخوابم یه شب‌هایی خودم رو‌ کشون  کشون  میبرم آشپزخونه و با هر خستگی یه چیزی  آماده می کنم یه وقتهایی هم که از بیرون میگیریم. 

شرکت که هستم به شدت خسته ام این روزها تمرکزم پایین ولی سعی میکنم به هر سختی کارها رو جلو ببرم و عصر پرواز کنم به سمت خونه که بتونم سریعتر کارها رو انجام بدم. 

دارم تصور میکنم یه عصر پاییزی تو خونه جدید که همه جا مرتب بعد من دارم تو آشپزخونه کتلت سرخ میکنم و بوی مست کننده اش پیچیده تو خونه سبزی خوردن رو آماده کردم آلنی در رو باز می‌کنه میاد و شب زیبای پاییزی مون رو سپری میکنیم با این انگیزه تند تند کارها رو انجام میدم که زودتر به اون موقع برسیم. 

از عملکردم تا اینجای سال ۹۸ اصلا راضی نیستم امیدوارم نیمه دوم رو بتونم بهتر و مفیدتر سپری کنم. 


باور کنید من میام هی اینجا سر میزنم بعد میبینم کامنتی نیومده میگم خب پست جدید رو چرا بنویسم وقتی دیگه کسی اینجا نیست خوب خیلی دوست دارم بنویسم مخصوصا این روزها که بوی پاییز می آید فصل دوست داشتنی من و چقدر صبح ها نسیم خنکی که به صورتم میخوره رو دوست دارم. موعد خونمون رسیده و چون صاحب خونه خودش میخواد بیاد ینبشینه این مدت درگیر پیدا کردن خونه جدید بودیم. راستش تو همین پروسه فهمیدم که چقدر تغییر کردم سری های قبل تو این بازه خونه ما یه وضعیت موقت پیدا میکرد همه چیز رو هوا بود من داشتم وسیله جمع میکردم و از نظر روحی خسته بودم حتی با اینکه تغییر رو دوست داشتم و ذوق داشتم برای خونه جدید ولی باز خسته بودم‌. اینسری گفتم میخوام از کل این بازه لذت ببرم اولا مطمین بودم بالاخره یه خونه ای پیدا میشه پس اصلا نگران نبودم و سعی میکردم کارهای دیگه تعطیل نشه و خیلی با آرامش این کار رو انجام بدیم. بیشتر خونه ها رو آلنی میدید و اگه اکی بود با هم می‌رفتیم و یه سری هاشون رو که من همون اول رد میکردم و مونده بود چند تا گزینه هیچکدوم هم کامل نبودن یا دسترسبمون سخت میشد یا خونه اون چیزی که می‌خواستیم نبود یا قیمتش از بودجه تعیین شده مون بالاتر میشد و. تو همین حین مدیر ساختمون خبر داد بهمون که یکی از واحد‌های بزرگتر ساختمون خودمون داره خالی میشه و صاحب خونه اش هم خیلی آدم خوبیه و دنبال مستأجر مطمین میگرده. خب بزرگتر بودنش برای ما خیلی مطلوب نبود چون همین خونه ای که هستیم هم کفایت میکرد برامون ولی گفتیم حالا بریم ببینیم چطوریه که البته خب کلیتش رو میدونستیم چون همه واحدها عین هم هستن تقریبا. ترجیح می‌دادیم خونه کوچکتر بود که هزینه کمتری هم میکردیم آلنی  زنگ زد به صاحب خونه اش و در کمال تعجب یه تخفیف خیلی خوبی داده بود که چون همسایه ها خیلی تعریف کردن از شما و من ترجیح میدم واحدم دست آدم مطمین باشه قیمتش با قیمت امسال واحد کوچکتر خیلی اختلافی نداشت خب مزیت اسباب کشی راحت رو هم داشت و از نظر دسترسی هم که برامون عالی بود و خلاصه به این نتیجه رسیدیم این یه خرده هزینه بیشتر رو تقبل کنیم خدا بخواد در طی همین چند هفته آینده تحویل میگیریم و اسباب کشی میکنیم به واحد جدید که خب به خاطر اختلاف متراژشون یه سری چیزها برامون راحتتر خواهد بود از جمله میزان کمدها الان خوشحالم که وسیله ها رو بسته بندی نکردم چون خیلی راحت می‌خوایم در عرض چند روز وسیله های ریز رو خودمون ببریم همونجا بچینیم وسایل بزرگ رو هم یه روز آخر چند نیروی کمکی بگیریم که برامون ببرن و همون روز هم خونه به وضعیت عادی برگرده. اسباب کشی های قبلی تقریبا یه ماه طول می‌کشید تا ما می‌تونستیم بسته بندی ها رو به تدریج باز کنیم ولی اینسری اصلا بسته بندی نداریم و همه چیز رو خرد خرد سر جای خودش میچینیم از طرف دیگه هم خوشحالم که یه خونه تی اساسی هم میشه و هم پاییز رو با انگیزه شروع میکنم هم عید امسال کارمون راحتتره اینکه باز تو همین محل و نزدیک محل کار میمونیم خوشحالیم قطعا پاییز زیبایی در انتظارمون خواهد بود. 

 


هر روز صبح که خسته تر از شب قبل چشمهام رو باز میکنم یهو یه چیزهایی مثه پتک میخوره تو سرم. ببین همه اتفاقاتی که تا قبل شروع کابوسهای شبانه ات تو ذهنت بود هست بعلاوه اتفاقاتی که الان به محض اینکه گوشی رو دستت بگیری میفهمی!
ببین تو و همه عزیزانت و همه هوطنانت همه شما مردم عادی که به دلخوشی های کوچکتون تو این زندگی خوش هستین همه بدبختین. یادت نره همین دلخوشی های کوچک رو هم به شما روا نمیدارن. 
خیره میشم به سقف. ساعت رو نگاه میکنم باز مثه همه روزهای گذشته دیرم شده. به هر سختی لحظه بستن در میرسه در رو که میبندم تلاش میکنم مثه روزهای قبل تر خیلی خیلی قبل تر لبخند بزنم و به خودم قول بدم که روز خوبی رو خواهم ساخت لبخند کجی میزنم و راه میفتم قولی نمیدهم نمیتوانم که قولی بدم. 
تو خیابون با دیدن یه سرباز که یه گوشه وایساده داره شیر و کیکی رو باز میکنه تا به جای صبحونه بخوره بغضم میترکه وایمیستم نگاهش میکنم با تعجب نگاهم میکنه راه میفتم ولی امان از اشکهای بی پایان. خسته و آشفته میرسم شرکت یه توییت میبینم : با حرص سرش رو میزد به درخت و میگفت به من نگین بی شرف، من بی شرف نیستم من مجبورم. 

دلم برای خودم برای اون برادر سربازم که مجبوره خون میشه وای خدایا ما چقدر همه مون بدبختیم. لعنت میکنم هر کسی رو که ما رو مقابل هم قرار میده و بعدش نشسته اون بالا و به همه ما میخنده. 
کی دوباره قلبم گرم خواهد شد؟ کی دوباره میتونم اندکی فقط اندکی امید داشته باشم به تلاش دوباره؟ کی کابوسمان تموم خواهد شد؟ 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها