هر روز صبح که خسته تر از شب قبل چشمهام رو باز میکنم یهو یه چیزهایی مثه پتک میخوره تو سرم. ببین همه اتفاقاتی که تا قبل شروع کابوسهای شبانه ات تو ذهنت بود هست بعلاوه اتفاقاتی که الان به محض اینکه گوشی رو دستت بگیری میفهمی!
ببین تو و همه عزیزانت و همه هوطنانت همه شما مردم عادی که به دلخوشی های کوچکتون تو این زندگی خوش هستین همه بدبختین. یادت نره همین دلخوشی های کوچک رو هم به شما روا نمیدارن. 
خیره میشم به سقف. ساعت رو نگاه میکنم باز مثه همه روزهای گذشته دیرم شده. به هر سختی لحظه بستن در میرسه در رو که میبندم تلاش میکنم مثه روزهای قبل تر خیلی خیلی قبل تر لبخند بزنم و به خودم قول بدم که روز خوبی رو خواهم ساخت لبخند کجی میزنم و راه میفتم قولی نمیدهم نمیتوانم که قولی بدم. 
تو خیابون با دیدن یه سرباز که یه گوشه وایساده داره شیر و کیکی رو باز میکنه تا به جای صبحونه بخوره بغضم میترکه وایمیستم نگاهش میکنم با تعجب نگاهم میکنه راه میفتم ولی امان از اشکهای بی پایان. خسته و آشفته میرسم شرکت یه توییت میبینم : با حرص سرش رو میزد به درخت و میگفت به من نگین بی شرف، من بی شرف نیستم من مجبورم. 

دلم برای خودم برای اون برادر سربازم که مجبوره خون میشه وای خدایا ما چقدر همه مون بدبختیم. لعنت میکنم هر کسی رو که ما رو مقابل هم قرار میده و بعدش نشسته اون بالا و به همه ما میخنده. 
کی دوباره قلبم گرم خواهد شد؟ کی دوباره میتونم اندکی فقط اندکی امید داشته باشم به تلاش دوباره؟ کی کابوسمان تموم خواهد شد؟ 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها