در راستای عنوان پست قبلی من و آلنی هر دو عاشق شهریور و مهر هستیم ولی اینقدر این ماهها سرمون شلوغه و سریع میگذرند که هیچی نمی‌فهمیم از روزهای دوست داشتنی و هوای ملسشون. الان واقعا نمیدونم این ۱۸ روز شهریور کی گذشته که من هیچی یادم نمیاد در این حد سرمون شلوغ بوده که برای اولین بار هر دومون سالگرد عروسیمون رو فراموش کردیم ودیروز با تبریک فامیل ها یادم افتاد در این حد درگیر بودیم و هستیم یعنی. این روزها به جز دو بار که اونم با کلی تلاش تونستیم نیم ساعت تو روز خالی کنیم برای پیاده روی که هر دومون عاشقش هستیم بقیه روزها به کارهای روتین وبدو بدو گذروندیم قطعا اوضاع آشفته مملکت هم بی تاثیر نیست و هر روز فکر و فکر و فکر بی نتیجه. 

کل هفته پیش خونمون مهمون بوده و من هنوز فرصت نکردم بهم ریختگی ها رو جمع و جور کنم و بهم ریختگی سفر هفته پیش هم بهش اضافه شده و الان اوضاعی داره دیدنی دیروز عصر زود رفتم خونه که بتونم تا حدی کارهاش رو انجام بدم ولی رسیدم خونه بیهوش شدم بعدش هم که بیدار شدم از گشنگی داشتم پس میفتادم آلنی سریع غذا گرم کرد خوردم یه خرده حالم جا اومد. امروز عصر هم که باید برم دانشگاه و قطعا دیر برمی‌گردم پس فعلا تا فردا خونه باید به همون شکل باقی بمونه. در طی هفته پیش کمبود خوابی داشتم شدید واقعا خسته بودیم هر دو و فکر کنید با اون خستگی مجبور شدیم یه سفر دو روزه فشرده هم بریم و دو تا مراسم رسمی هم شرکت بکنیم خدا خیر بده خ.ش ۲ رو که پنجپشنبه رفتیم خونه اونا و بعد از ظهر خوابیدیم وگرنه که مراسم جمعه امیدی نبود حتی بتونیم سرپا وایسیم. پنج شنبه شب ساعت سه خوابیدیم و جمعه هفت بیدار شدیم و کلی هم کار بود دیگه در حد توانم کمک کردم واقعا نمیتونستم بیشتر کاری بکنم ناهار مراسم بود و دیگه تا برگردیم خونه وسیله ها رو جمع کنیم و راه بیفتیم ساعت شش عصر بود. یه چیزی که این روزها کم خوابیم رو تشدید می‌کنه اینکه هر ساعتی که شب خوابیده باشم بدون هیچ دلیلی ساعت پنج صبح بیدار میشم و خوابم نمی‌بره و دیگه پا میشم میام سرکار یه روزهایی حتی تصمیم گرفتم ساعت کوک نکنم و بخوابم و اگه دیر بیدار شدم مرخصی بگیرم ولی نمیشه که نمیشه. نمیدونم به خاطر درگیری ذهنی هست یا اینکه بدنم به ساعت کم خواب تو شب عادت کرده!!! 

ولی با همه اینا سعی میکنم این روزها آهنگ گوش بدم نفس عمیق بکشم و شده حتی چند دقیقه تو روز رو لذت ببرم از همه چیز . آلنی به شدت استرس مقالاتش رو داره که هنوز هیچ جوابی نگرفته و استاد سخت گیرمون که هر روز استرسش رو بیشتر می‌کنه بابا یکی بیاد بگه نه تحریم ها و اکسپت نشدن مقالات تقصیر ماهاست نه اوضاع اقتصادی مملکت که باعث میشه کل روز بدویبم برای یه لقمه نون و آخر شب خسته تر از همیشه برگردیم خونه و همه فقط انتظار دارند و انتظار !!! نمیدونم کی قرار انتظارات ما را پاسخ بده تو این دنیا به جرات میگم به جز چندین نفر انگشت شمار از اطرافیان که این روزها به خاطر بودنشون شاکر خدا هستیم بقیه فقط دارن بار روی دوشمون رو زیاد میکنند خ.ش ۲ و خ.ش ۳ و شوهراشون این روزها بیشتر از پدر و مادر دلسوز درکمون میکنند و یه جاهایی خیلی زیاد کمک میکنند برامون قوت قلب هستند تو این روزها.  داداشم داره کلی از کارهای بانکی و. رو تو این روزهای شلوغش برامون انجام میده مامانم هر روز زنگ میزنه که من نگرانتونم اینقدر کار میکنید و اینقدر سرتون شلوغه و استراحت کنید به خودتون برسید خواهرم و خواهرزاده ام که میتونم بگم همین ته مونده انرژی رو از تماسهای هر روز اونا دارم میگیرم هر سری که با وروجک حرف میزنم به خودم میگم هنوز باید امید داشته باشی به خاطر بچه هایی که هستن. بقیه وقتهایی یادمون میفتن که کاری دارند که براشون انجام بدیم از خرید قرص های کمیاب برای یکی تا قبول زحمت برای پذیرای مهمونهایی که به هر دلیلی تهران کاری براشون پیش اومده و انتظار دارند که بی چون و چرا پذیراشون باشیم تا انتظار شرکت در مراسم هاشون بی کم و کاست تا سوالهای بی پایانشون و حتی توضیح خواستن ازمون برای تصمیمات مون که این روزها منی رو که تو این مواقع خیلی صبور بودم رو به جوش میارن تا انتظارات قطعا تموم نمیشه ولی ما یه روزی تموم خواهیم شد میدونم همه روزهای سختی می‌گذرانیم ولی این روزها مهمترین ویژگی انسانها اینکه بتونند همدیگه رو درک بکنند. 

خب بریم سراغ تعریف کردنی ها تا الان تعریف کردنی نبود چی بود پس عرضم خدمتتون که چهارشنبه رفتیم سمت ولایت آلنی اینا شبش خونه خ.ش ۲ بودیم بعدش هم بیهوش شدیم از خستگی پنج شنبه قبل از ظهر مراسم بود رفتیم اونجا برگشتیم خونه خ.ش ناهار خوردیم و همگی غش کردیم شب دوباره مراسم بود و دوباره جمعه ظهر حالا اینکه این همه مراسم چی بود بماند از حوصله من توضیح دادند و از حوصله شما خوندنش خارج قطعا فقط بدونید کلا مراسم بودیم و خستگی راه و روزهای قبلش هم بود دیگه باهامون. جمعه عصر هم که اومدیم سمت تهران با کلی خستگی قبل راه افتادن اینقدر خوابم نیومد که گفتم عمرا دووم بیارم تا تهران و یه جا نگه میداریم می‌خوابیم ولی افتادیم تو جاده شروع کردیم به گپ زدن و خواب هردومون پرید و کلی هم تو راه خوش گذشت بهمون حس میکردیم بار سنگینی از رو دوشمون برداشته شده و برگردیم خونه آن شالله روزهای آرومتری خواهیم داشت. 

در مورد اوضاع شرکت هم که فعلا اتفاق جدیدی نیفتاده فقط میدونم بین مدیریت ها دارن چک و چونه میزنند و قرار شده هر کدوم قیمت پیشنهاد بدن تا من تصمیم بگیرم که البته کار سختی شده واسه من چون اون واحدی که کمتر تمایل دارم فهمیده و میخواد حقوق پیشنهادیش رو بالاتر ببره فعلا منتظرم ببینم چی پیش میاد. امیدوارم تا آخر این هفته مشخص بشه دیگه چون با اینکه اینجا با همکارام رابطه ام خیلی خوبه ولی خب به وضوح دارم میبینم که مدیرم داره شرایط رو برام سخت‌تر بکنه ولی خب مهم نیست برام فقط یه لبخند تاسف برای کارهایی که می‌کنه می زنم و رد میشم. 

راجع به قرارداد خونه هم فعلا بسته شد و این پروژه هم تا حدی به سرانجام رسید فعلا. 

اگه بهم نخندین باید بگم دلم سفر میخواد حالا دعوام نکنید تا نوع سفرش رو بگم شاید بهم حق دادین تو این شلوغی ها دلم بخوادش دلم میخواد برم تو دل طبیعت خلوت بعد چند روزی به دور از شهر و تکنولوژی و. اونجا باشم البته اگه ممکن باشه میخوام چند تا کتاب دوست داشتنی با خودم ببرم بعد صبح بیدار شم نفس عمیق بکشم یه کش و قوسی به خودم بدم بعد برم چایی بزارم صبحونه بخوریم بعد بشینم به کتاب خوندن وسط کتاب محو تماشای طبیعت بشم بعد برم تو رویا غرق بشم یه لبخند گوشه لبم بشینه از اون رویا بعد برگردم دوباره کتاب بخونم ظهر با آلنی ناهار بپزیم بخوریم و بعدش هم همونجا یه چرت بزنیم عصر بریم قدم بزنیم بدویبم و بخندیم و چایی بخوریم عکاسی کنم و شب که شد تو سکوت آرامش طبیعت غرق بشیم با هم از روزهای آینده و گذشته حرف بزنیم و نقشه بکشیم. بعد اصلا تو اون چند روز جواسمون نباشه دلار چند شده خونه چقدر گرون شده وسایل اولیه چرا نایاب شدن و. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها